~8~

2.7K 590 117
                                    


هوسوک سعی میکرد هیونگشو متقاعد کنه.
«هیونگ لطفا... توعم بیا»
جین براش چشم غره رفت.
«چرا باید روز بیکاریم رو واسه یه مسابقه ی بسکتبال حوصله سر بر هدر بدم؟؟!»
«بهتر از صبح تا شب تو خونه خوابیدنه» هوسوک گفت.
«روزای تعطیل رو به خاطر همین تا شب خوابیدنش، دوست دارم» جین گفت.
«لطفا هیونگ نمیخوام باهاش تنها بمونم» هوسوک با حالت التماس گونه گفت.
«باهاس تنها نمیمونی که، تو رو به مسابقه ی بسکتبال دعوت کرده نه به شام؛ چون بازیکنه تنها کاری که تو میکنی تماشا کردن بازیه، علاوه بر این تو تا حالا همیشه با آلفاها درگیر شدی چرا هر وقت حرف از اون میشه، خجالتی میشی؟؟!»

هوسوک یه لحظه مکث کرد بعدش چشماش رو به دستهاش که تو هم قفلشون کرده بود، داد.
«نمیدونم واقعا، این پیوندی که بینمونه منو عجیب غریب کرده، وقتی پیششم احساس عجیبی پیدا میکنم.»
«چجور احساس عجیبی؟؟!» صدای سوبینی که با سیب تو دستش از آشپزخونه خارج میشد، اومد.
«عقلم و احساساتم مداوم در حال جنگن، در حالی که عقلم بهم میگه در مقابل اون باید احتیاط کنم، احساساتم میگه که باید بدوعم تو بغلش. یه طرفم همیشه میخواد که پیش اون باشم و این منو میترسونه.»
جین آه کشید.
«باشه منم میام»
هوسوک بغلش کرد و گفت:
«ممنون هیونگ»

**

«دارین کجا میرین؟؟!»
یونجون که تازه از شغل پاره وقتش برگشته بود، پرسید.
«یونگی اونارو به مسابقه ی بسکتبال دعوت کرده، البته فقط هوسوک رو دعوت کرده ولی جین هیونگم داره باهاش میره.»
سوبین گفت.
«یونگی اینجا بود؟؟!» یونجون با صدایی که شوک و کمی خوشحالی قاطیش بود پرسید.
«آره» سوبین گفت.
«یکم موند و بعدش رفت، باید به پروازش میرسید، انگار خارج از کشور یه جلسه داشت.»
هوسوک آه کشید.
«اون مرد به اندازه ی یدونه ماسه هم نورمال نیس.»
یونجون وقتی رو مبل مینشست، گفت:
«نمیتونم باور کنم که اینجا نبودم و از دستش دادم.»
هوسوک به واکنشش اخم کرد:
«چرا به یه مرد غریبه اینقد توجه نشون میدی؟؟! اگه نمیدونستم که سوبین رو دوس داری و علاوه بر اون هردوتونم آلفایین و امکان رابطه داشتنتون غیرممکنه، فکر میکردم عاشقشی»
«اون خیلی باحاله»
یونجون فریاد زد.
«منم میخواستم به اندازه اون یه آلفای خفن باشم،اون مرد رسما نمونه ی برجسته ی کلمه آلفاس»
جین آه کشیدو گفت:
«به نظرت خیلی عجیب نیست تحت تاثیر یه آلفا که ازت دو سال کوچیک تره قرار گرفتی و تحسینش میکنی؟؟!»
هوسوک و یونجون همزمان فریاد زدن:
«یونگی نوزده سالشه؟؟!»
جین گفت:
«اره»
«تهیونگ و جونگکوکم همین طور،جونگکوک خودش گفت؛ تو متوجه نشدی که تو رو هیونگ صدا میزد؟؟!»
«میدونستم که ازم کوچیکتره ولی فک نمی‌ کردم اینقدر باشه...
من بیست و پنج سالمه، بینمون شیش سال اختلاف سن وجود داره.»

«جونگکوک و تهیونگ با اینکه هنوز کالجن،بازم ازدواج کردن و دارن بچه دار هم میشن؟؟!»
یونجون پرسید.
«شمام فرقی با اونا ندارین» جین گفت.
« ما دانشجوییم و هنوزم برای بچه دار شدن برنامه ای نداریم.»
یونجون گفت.
«چون ما هنوز شغل درست حسابی نداریم» سوبین ادامه داد.
«از این زاویه که نگاه میکنی برای اونا مناسب تره، چون کار جونگکوک از الان مشخصه»
«معاون آینده ی رئیس گروه جهواس، در حال حاضر این مقام پدرشه ولی در آینده مال اون میشه، از الان داره براش آماده میشه و تو همه ی زمینه ها دست راست یونگیه؛یعنی از مقامش خیلیم دور نیس.»
جین گفت.
«تو از کجا اینارو میدونی؟؟!» یونجون پرسید.
جین آه کشید و گفت:
«یکم تحقیق کردم»
و مصاحبه ای رو که به حرفاش مربوط بود رو بهشون نشون داد.
یونگی سه سال قبل با عنوان "جوان ترین بیزینس مَن" یه مصاحبه کرده بود.
هوسوک وقتی به مصاحبه نگاه کرد برای اولین بار یونگی رو با کت و شلوار دید، با این حال خیلی جوون و بچه تر از چیزی که الان هست، به نظر میومد؛ انگار تو این سه سال کلا از این رو به اون رو شده بود.
«اینقدر زود ریاست شرکت رو به دست گرفته ینی؟؟!»
هوسوک زیر لب زمزمه کرد.

•آلفای من•Where stories live. Discover now