معصوم اما...2

10.1K 1.6K 96
                                    

ووت یادتون نره ♡

فردای اون روز اما شرایط بدتر و وابستگی عجیب تهیونگ به جونگکوک بیشتر شده بود.
به قدری که جونگکوک دیگه واقعا کلافه شده بود.

وقتی می ایستاد، از پشت بغل میشد و سرعت و کاراییش کمتر میشد، وقتی دراز کشیده بود، هیبرید بهش میچسبید و حالا که بعد از صبحانه روی مبل راحتی لم داده بود، تهیونگ سمتش اومد و بر خلاف همیشه که زانو هاش رو دو طرف بدن جونگکوک میذاشت و توی بغلش مینشست، اینبار پاهاش رو باز کرد و با قرار داده یکی از پاهاش، بین پاهای ددیش، روی یکی از رون های پاش نشست.
خودش رو روی پای جونگکوک جلو کشید و به رون پاش فشار داد.

جونگکوک متعجب و شوک زده از حس کردن عضو هیبرید روی رونش، صداش رو توی گلو صاف کرد و پرسید:"بیبی دقیقا داری چیکار میکنی؟"

میدونست نباید از رفتارش برداشت نادرستی بکنه، تهیونگ اهل اغواگری نبود...
مظلوم‌تر و معصوم‌تر از چیزی بود که بخواد با این رفتار از جونگکوک چیزی شبیه رابطه بخواد.

هیبرید باسن گرمش رو بیشتر به پای جونگکوک فشار داد و صورتش که کاملا ناراحت و افتاده بود رو توی گردن اون فرو برد، اما با مخالفت جونگکوک که با دستهاش سرش رو بلند کرد و توی چشمهاش نگاه کرد مجبور شد جواب بده:"هیچی."
و بغض کرد.

جونگکوک از بغض ناگهانی پسرش، نرم شد و اخمی که از روی کنجکاوی روی پیشونیش شکل گرفته بود رو باز مرد و بوسه‌ی سبکی روی بینیش زد.

"بگو ببینم چی باعث شده بیبی من اینقد دل نازک بشه و زود بغض کنه؟"

همچنان از حس کردن عضو پسر کوچیک‌تر و تکون های بی قرارانش روی پاش، نمیتونست درست تمرکز کنه اما باید میفهمید دقیقا چه خبره؟

تهیونگ با بالا کشیدن بینیش و تند تند تکون دادن دمش توی هوا، سعی میکرد بی قراریش رو از بین ببره.

"چیزی نشده." اما همچنان خودش رو روی پای کوک تکون میداد.

جونگکوک عصبی از تکون های ریز هیبرید، از کمر بلندش کرد و بعد مثل همیشه، روی هر دو پاش نشوندش تا کمی از عجیب شدن شرایط جلوگیری کنه. نفس لرزون خودش رو بیرون داد و سعی کرد شرایط رو مدیریت کنه‌. توی مسائل هیبرید ها ، اون هم یه بی تجربه بود.

دستش رو روی بازو ها و بعد پیشونی هیبرید و گذاشت و با چک کردن دمای بدنش که مثل دیروز بالا بود، اخم کرد.

هیبرید اهل آب بازی نبود که بخواد بپرسه وقتی سر کار بوده ممکنه با آب بازی خودش رو سرما داده باشه، هوا هم اونقدر سرد نبود که بخواد تقصیر هوا بندازه...
هیچ دلیل منطقی ای به ذهنش نمیرسید و رفتار های تهیونگ هم داشت جداً نگرانش میکرد.
مثلا سرویس رفتن صبحش که بیشتر از حد معمول طول کشیده بود یا دوباره روی پای اون نشستن و صبحانه خوردنش...
هیبرید دل نازک شده بود، زود بغض میکرد و تمام مدت بهش چسبیده بود، میدونست اگه ازش بخواد بره توی اتاقش، ممکنه باعث بشه گریه کنه، حتی نمیدونست چرا؟؟؟
اما میدونست که اتفاق میوفته.

Sweet Sense | حِسِ شیرینWhere stories live. Discover now