چطور به یک شخصیت خیالی تبدیل شدم

208 24 28
                                    

لیلی کالینز مشغول مرتب کردن آپارتمان کوچکش در دل پاریس بود و به صدای مداوم نوتیفیکیشن لپ تاپش گوش می داد. داشت تمام تلاش خودش رو می کرد تا بتونه نادیده اش بگیره. باید نادیده اش می گرفت، همه ی کارهای خونه هنوز مونده بود. و اون اصلا نمی خواست به بقیه وظایفش حتی فکر بکنه.

اما بالاخره وسوسه بهش غالب شد. اون لباس های چرکش رو وسط خونه انداخت و به سمت میزش با تمام برگه های کاغذ به هم ریخته ی روش و لپ تاپ ونگ ونگوش رفت. چند بار محکم روی دکمه ی اینتری که تمام حروف روش محو شده بودند کوبید تا صفحه جادویی بالا بیاد.

قسمت جدید کمیکی که روی سایت آپلود کرده بود تعداد زیادی کامنت هیجان زده دریاففت کرده بود وهمین طورهم به تعدادشون اضافه می شد.

اون برای این کار درس خونده بود و تمام زندگیش رویای این کار رو داشت. کمیک کشیدن. اما هیچ وقت موفق نشده بود تا به طور جدی و برای یه کمپانی درست و حسابی و در ازای پول این کار رو انجام بده. اون فقط محتویات ذهنش رو می کشید و بعد روی وبسایت های مختلف به صورت یک فنفیکشن مصور منتشرشون میکرد. کمیک های دنباله داری درباره کاراگاهی به نام لیلی ویتمن که توی جهان مارول به سوپرهیرو ها کمک می کرد. لیلی توی داستان یه نسخه ارتقا یافته از لیلی دنیای واقعی بود. یه نسخه ی باهوش تر، زرنگ تر و با قدرت لاس زدن به طور حرفه ای. اون با مهارت از پس هر سختی و مشکلی بر می اومد و با کمک تیزبینی و حاضرجوابیش معما ها رو یکی یکی حل می کرد تا قهرمان ها بتونن مجرم های واقعی رو دستگیر کنن..یا بکشن یا بسوزونن یا توی اسید حل اشون کنن. در کل این چندان نگرانی لیلی نبود که بعد از پیدا کردنشون قراره چه بلایی سرشون بیاد چون داستان ها با حل شدن معما ها و چند تا صحنه عاشقانه بین لیلی و یکی از کاراکترا خاتمه پیدا می کرد و کسی هم معمولا سراغ آدم بده رو نمی گرفت.

اون شروع کرد به بالا و پایین کردن ستون کامنت ها و با هر کامنت احساساتی ای خنده اش می گرفت و سرش رو برای خیل زیاد کامنت هایی که منتظر قسمت جدید بودند تکون می داد. فقط یک کامنت برای خوندن مونده بود که تلفن اش جیغ کشید. اون کمی خم شد و گوشی رو برداشت فقط محض اینکه بتونه خفه اش کنه.

"الو؟"

"لیلی کالینس!" زن پشت گوشی با لهجه غلیظ فرانسوی اش جیغ زد و باعث شد دختر توی خودش جمع بشه. این اواخر این تقریبا واکنش همیشگی اش بود وقتی که صدای صاحبکارش رو می شنید.

"اوه انی! خوشحالم که صدات رو می شنوم، چه خبرا؟" اون همه ی سعی اش رو کرد که خوشحال و کمی متعجب به نظر برسه.

"تنها خبری که ابن جا وجود داره ایمیلیه که من از تو نگرفتم."

"ولی هنوز که دهم نشده." لیلی با کمی احساس گناه و خجالت که سر معده اش غل می زدن گفت.

Time to wake upWhere stories live. Discover now