چطور به یک دروغ گوی ماهر تبدیل شدم؟

77 22 33
                                    

به محض خروجش از اتاق لیلی با بوی خوب پنکیک مواجه شد. اون لبخندی زد و قدم های خوشحالی به سمت هال برداشت.  وسط هال ایستاد و دست به سینه به سرباز زمستان نیمه لختی که روی ماهیتابه توی دستش تمرکز کرده بود نگاه کرد. "صبح بخیر." 

باکی به سمت اون برگشت و لبخند کوچیک و خجالتی زد، شونه هاش رو بالا انداخت و گفت "فکر کردم به عنوان تشکر از مغزم یکم کار بکشم و چیزی که از پنکیک یادمه رو درست کنم."

لیلی وارد آشپزخانه شد و پشت میز کوچیک غذا خوری نشست. سرش رو به دستش تکیه داد و خمیازه ای کشید، "احتیاجی به این کار نبود باکی. بهرحال ممنون."

باکی چندتا دونه از پنکیک هایی که درست کرده بود رو توی یه بشقاب و بعد جلوی لیلی گذاشت و با لبخند نامطمئنی به دختر نگاه کرد، "ببین اصلا خوب شدن یا نه."

پنکیک صبحانه ای نبود که لیلی معمولا بخوره. چندان نظری درباره اینکه یه پنکیک چجوری میتونه خوب باشه نداشت . پس فقط یکم عسل روشون ریخت و بعد تیکه کوچیکی توی دهنش گذاشت و آروم و تنبل مشغول جویدنش شد.

"خب؟" باکی گفت و در جواب لیلی چشم هاش رو بست و آروم سرش رو بالا و پایین کرد.

"معلومه دفعه اولی نیست که پنکیک درست میکنی." لقمه توی دهنش رو قورت داد و لیوان قهوه رو از دست مرد گرفت.

"قبل از...قبل از همه این قضایا، من معمولا صبحانه درست میکردم...برای خودم و استیو."

"تو دوست فوق العاده ای بودی." لیلی گفت و به باکی نگاه کرد که به اپن تکیه داده و مشغول مزمزه کردن لیوان قهوه اش بود در حالی که با اخمی روی صورتش به فکر فرو رفته بود.

لیلی کمی دیگه صبحانه خورد و بعد گلوش رو صاف کرد. باکی نگاهش رو به دختر داد

"میدونی این آدرس کجاست؟" لیلی کاغذی رو که صبح وقتی که مشغول گشتن اتاق ویتمن بود پیدا کرده بود و میدونست که مربوط به محل کارشه رو به باکی داد. باکی چند ثانیه ای نگاهش کرد و بعد سرش رو بالا و پایین کرد.

"برج اونجرز."  اون گفت و لیلی با خودش فکر کرد که البته، معلومه که ویتمن جای کلیشه ای مثل برج استارک مشغول به کاره.

"فکر کنم میتونم از اونجا پیدا کردن جواب رو شروع کنم." فقط کافی بود که اون کلمات از دهن دختر خارج بشن. باکی قهوه اش رو روی اپن گذاشت و رفت تا لباس هاش روتن کنه.

لیلی با ابروهای بالا رفته به اون زل زده بود "احیانا نمیخوای حاضر بشی؟" باکی در حالی که داشت اسلحه اش رو چک میکرد گفت و لیلی لبخند کوچیکی زد. اون به این راحتی ها از دست سرباز زمستان خلاص نمی شد.

***

لیلی ماشینی رو که نمیدونست داره کنار خیابون پارک کرد و به سمت باکی برگشت. "فکر کنم اگه تو نیای بهتر باشه."

Time to wake upWhere stories live. Discover now