چه شد که سرباز زمستان شب را در خانه ام گذراند

105 23 45
                                    


لیلی با تعجب غیر قابل وصفی به لوله تفنگی که رو به پیشونیش نشونه رفته بود نگاه می کرد و مشغول فکر کردن به این بود که چی بگه تا بتونه خودش رو از اون شرایط خلاص کنه اما نگاه بارنزبه تنهایی کافی بود تا قدرت تفکرش  به طور کامل از دست بره.

"من کاملا یکدفعه ای اینجا ظاهر شدم ، مگه نه؟" بعد اینکه کلمات از دهنش بیرون ریختند لیلی میخواست که سرش رو به دیوار بکوبه یا که خودش به طور داوطلبانه ماشه رو بکشه. بین تمام چیزهایی که در جهان وجود داشت و اون می تونست به زبون بیارتشون، مغزش احمقانه ترین احتمال ممکن روآماده کرده بود. لیلی البته به این قضیه عادت داشت؛ کلمات احمقانه و ناگهانی ای که خودش هم نمی دونست از کجا میان و چطور تولید میشن اما می دونست که در هرحال هر جمع و مکالمه ای رو میتونن به یک موقعیت آکوارد مبدل کنند.

با همه ی این ها، کلماتش باعث شدند تا باکی روی پاهاش جا به جا بشه و بعد از لحظه ای مکث سرش رو به نشونه ی تایید بالا و پایین ببره. لیلی که حالا چشماش بیشتر به تاریکی عادت کرده بودند کمی سر تا پای مرد رو بررسی کرد. اون لباس معمول و همیشگی سرباز زمستان رو نداشت. بیشتر شبیه یه معتاد بی خانمان لباس پوشیده بود و یک کوله پشتی هم همراهش بود. این باکی، باکی بارنز بعد از نابودی شیلد بود؛ لیلی با خودش فکر کرد و این باعث شد کمی ماهیچه هاش از حالت منقبض خودشون دربیان و اون راحت تر بشینه.

"این حتما باید گیجت کرده باشه؛" اون دوباره شروع به حرف زدن کرد. "باور کن من هم به اندازه تو گیج شدم، توی خونه ی خودم از هوش رفتم و یکدفعه این جا بیدار شدم . من هم نمیدونم که دقیقا این جا چه خبره، پس نظرت چیه که این رو از بین چشم های من برداری؟"

"دلیلی برای باور کردنت ندارم." باکی گفت و خدایا، صدای بم و خشدارش، از نزدیک وتوی واقعیت این واقعا کیفیت متفاوتی داشت.

"آخه به چه دلیل عاقلانه ای من باید الان با یه اسلحه رو به روی پیشونیم باید بهت دروغ بگم و در وهله ی اول تو چرا باید از اسلحه ات روی من استفاده کنی؟ خودت به اندازه ای هستی که برای سه بار کشتن من کافی باشه."

"من چیزهای زیادی توی زندگیم دیدم. یه جادوگر با قدرت های ماورائی خیلی دور از ذهنم نیست."

"اگر بر فرض محال هم من جادو بلد بودم که تو و اسلحه ات قرار نبود که از پسم بر بیاین." لیلی نفس عمیقی کشید. "اگر که من قرار بود خطری برات داشته باشم و کاری بکنم که بهت آسیب بزنه، مطمئنا الان که یه گلوله چیزی با مغزم فاصله نداره انجامش میدادم...باکی."

دختر متوجه درشت شدن چشمهای باکی وقتی که اسمش رو شنید شد و سعی کرد در حالی که دست هاش رو به نشانه تسلیم بودن بالای سرش گرفته بود و با احتیاط به مرد نگاه میکرد بلند شه. تقریبا نیم خیز شده بود که شنید، "تکون نخور." اون دقیقا توی حالتی که بود متوقف شد و منتظر کلمه بعدی که از دهن مرد مردد روبروش قرار بود بیرون بیاد موند.

Time to wake upWhere stories live. Discover now