چپتر1 : بیداری

792 139 44
                                    

در آسمون شب، ماه مثل قلاب آویزون بود و زاغی آهنگ سوگواری را می‌نواخت.

اتاق ممنوعه‌ی حزب چینگ‌یون تاریک بود و بوی تند و منزجر کنندهخون انقدر زیاد بود که طعمش رو میشد حس کرد.

هجده میخ تیز به اندام ,قفسه سینه و شکم لاغر مرد نفوذ کردهبودن و اون رو محکم به دیوار وصل کرده بودن. چندین روز بود که خون از بدنش چکهمیکرد و خون قرمز روشن، غلیظ و تیره شده بود.

درد آگاهیش را ربوده و نا‌خواسته سرش آویزون  شده بود. چهره خیره کننده و زیباش اکنون بی‌خونو رنگ پریده بود اما هنوز خال ‌زرشکی و اشکی شکل زیر چشم چپش، زیبایی ویرونگری روبهش می‌داد.

درست مثل گلی که زیادی شکفته شده و به زودی با مرگ ویران می‌شه.

در سکوت، صدای باز شدن در به گوش رسید.

"استاد." یان جین به آرومی در مقابلش قدم زد و با لحنسرد و تمسخر‌آمیزی گفت: میتونی ده هزار تا برش رو تحمل کنی؟

فرد روی دیوار اون رو نا‌دیده گرفت.صدای تنفسش به گوش نمیرسید وفقط بالا و پایین شدن قفسه سینه‌اش نشون می‌داد که هنوز به زندگی چسبیده.

اما مرگ نزدیک بود.

ابرو‌های تیره یان‌جین به سمت پایین کشیده شد و  با انگشت‌های بلندش چانه ظریف مرد رو فشار دادو به زور چانه‌اش رو بالا آورد.

بر روی مچ دست یان‌جین، یک دستبند سفید که با یشم کوچک سفیدیتزیین شده بود قرار داشت که وقتی حرکت میکرد، به آرومی تکون میخورد. با لحن سردیگفت:"این رو به عنوان جبران از بین بردن ریشه روح من در نظر بگیر."

به نظر می رسید این حرف، مرد در حال مرگ رو شوکه  کرد. لب‌هاش از هم باز شد تا چیزی بگه."یان... یان...."

دهانش طعم شدید زنگ زدگی می‌داد و وقتی سرفه کرد، خونی کبود ازلبانش بیرون ریخت. خون، گلوش رو به اندازه کافی مرطوب کرد تا  بتونه اسمش رو زمزمه کنه:"یانجین...".

اون فقط می تونست سایه مبهمی رو در مقابلش ببیند. مرد چشم‌هاشرو بست و روی لب‌هاش لبخندی کوچک و عجیب آمد. "میخوای منو بکشی؟ پشیمون میشی."

نفس نفس زنان زمزمه کرد:"کسی که باید بکشی اونه ... توباید اونو بکشی ..."

این حرف‌ها گیج کننده و ناهماهنگ بود.چهره یان جین سرد‌تر شد.دستش رو بالا آورد و بدون تردید  گردنشکننده اون رو گرفت.

آه!

اون شخص از حالت سستی خارج شد و ناگهان چشم‌هاش رو باز کرد.مردمک چشم‌هاش با حالتی پوچ و عجیب ‌درخشید. بعد وضعیتش رو فهمید و قبل اینکهبتونه برای آزاد‌کردنش تلاش کنه، بی‌هوش شد. لب‌های رنگ پریده‌اش لرزیدن. چیزی کهمیخواست بگه... .

It's not easy being a master(استاد بودن راحت نیست)Where stories live. Discover now