《part 5》 《boerd》

178 44 3
                                    

هوایی که اونجا جریان داشت به شدت خفه و گرم بود. هیناتا سرشو توی جمعیتی که میلولیدن و میرقصیدن چرخوند تا بتونه اثری از دختر مو بنفش پیدا کنه.

ریون راست میگفت نباید ازش دور میشد، اونجا واقعا شلوغ بود. کم کم داشت از پیدا کردنش نا امید میشد که دستی روی شونش نشست.

برای لحظه ای خون توی رگ هاش یخ بست و مغزش قفل کرد. حادثه ی روز قبل پیش توی ذهنش جاری شد. اما به محض اینکه به یاد اورد کجاست تونست خودشو از دست اون رعب و وحشت مضاعف نجات بده.

دستی که روی شونش نشسته بود، با کمی خشونت کنار زد و برگشت تا صاحب دست رو شناسایی کنه. پسری با قد متوسط با موهایی اشفته به سیاهی شب که تره هایی روی چشم چپش جا خوش کرده بودند. چشم های میشی رنگش بدون هیچ ترسی از حرف های مردم با خط چشم پر رنگی اراسته شده بودن و یقه کتش که بالا داده شده بود، به جذابیتش اضافه میکرد هیناتا این چهره رو قبلا دیده بود

اروم لب زد: الکس؟

پسر خنده ی شیرینی کرد ،چال های لپشو نمایان شد و گفت: فکر نمیکردم انقدر خوب بتونی چهره ها و اسم ها رو به خاطر بسپری و با لحنی که شیطنت توش موج میزد ادامه داد: ریون همخوابگاهی جالبی داره.

هیناتا مبهوت شخصیت عجیب الکس شده بود. پسر پشت به هیناتا کرد و دستشو به معنی "دنبالم بیا" تکون داد.

هیناتا شبیه جوجه اردکی که پشت سر مادرش راه میره ، پشت سر الکس به راه افتاد و با خودش فکر کرد که ریون و دوست هاش مثل شرلوک هلمز میمونن. همونقدر مغرور ، تیزبین، بی پروا ، رک و تو دل برو. صدای الکس هیناتا رو به دنیای حال برگردوند.

هیناتا چیزیو که با چشماش میدید باور نمیکرد. ریون روی سه تا از صندلی های سالن دراز کشیده بود و اروم نفس میکشید. با گام های سریع خودشو به ریون رسوند و با لحنی که نگرانی توش موج میزد پرسید: اوه خدای من چه بلایی سرش اومده؟

الکس از دستپاچگی هیناتا خندش گرفته بود اما باید خودشو کنترل میکرد.

+ نگران نباش اون فقط خوابیده

ریون زیر لب حرف های نامفهومی میگفت. هیناتا
سرشو نزدیک صورت ریون برد تا متوجه کلمات
بشه اما به محض برخورد بازدم ریون به صورتش، بخاطر بوی بد الکل ، بینیشو چین داد و گفت: مست کرده مگه نه؟

الکس دوباره خنده ی بلندی کرد و گفت: پس ریون
برای همین به طور توقف ناپذیری درموردت حرف میزد...تو واقعا سرگرمی جالبی هستی.

هیناتا چشم هاشو توی حدقه چرخوند. دوباره خم شد، چند باری ریون رو صدا زد و تکونش داد. بعد از صدا زدن ها و تکون های مداوم ، ریون با اخم چشماشو باز کرد. دختر چند باری پشت سر هم پلک زد و نشست.

نور نسبتا کمی که فضا رو روشن کرده بود باعث آزار چشم های بنفش رنگش میشد پس دستشو بالای اونا گرفت تا بتونه اطرافشو بهتر ببینه. چهره هیناتا رو کمی تار میدید ولی این باعث نمیشد که نشناستش.

The memorise we left behindTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang