Part19🌸

3.2K 433 112
                                    

سالنِ انتظار ساعت ها بود توی سکوتِ مهیبی گم شده بود، انقدر مهیب که از صدای بلندش هرکس مسکوت یک گوشه با خودشو افکارش گلاویز بود.

کوک سر رو شونه ی افکارش گذاشته بود و تو آرامش، منتظرِ تموم شدن ساعت های طولانیِ انتظار بود که به سختی میگذشت.

همونطور که نگاهش به دخترِ کوچولویی بود که روی سر عریان از موش یه هدبندِ پر از گل زده بود، فکرش دور و ورِ زندگیِ جدیدش و ناگفته های عمیقش میچرخید .

ناگفته هایی که پاسخگوی عشقِ تازه جون گرفته ی تهیونگ بود اما روی قلبِ ساکتش در حال خاک خوردن بود و کوک اصلا دلش نمیخواست حسِ خوب این روزهاش رو با گوش دادن به خواهشای قلبش از دست بده...!

-چته دلِ دیوونه؟ چندبار بگم نمیشه؟ چندبار بگم نمیتونم؟ تاحالا روحم رو شکستم و چیدم دورت که بیشتر از این نشکنی؛ هرچی گفتی حرفت رو گوش دادم و پا به پات دیوونگی کردم، ولی الان نه تیکه ای از روحم مونده نه دیوونگیت دیوونگیه راحتیه ، ببخش که انقد ترسوأم

اما ترسِ از دست دادنش چیزی نیست که من بتونم باهاش بجنگم ... !

باخودش حرف میزد و سعی میکرد قلبی که صداش رو نمیشنید رو قانع کنه. اما همیشه هم صحبت کردن راه حلِ ماجرا نیست.

بعضی وقتا هم هرچقدرم حرف بزنی کسی نیست به حرفات گوش بده . و کوک حالا دقیقا همون آدمی بود که هرچی میگفت و حرف میزد، کسی نبود که شنوای حرفاش باشه....

تهیونگ سرش رو بلند کرد و به جونگکوک خیره شد که ساعت ها بود به یک نقطه ی نامعلومی روی کفِ سفیدِ بیمارستان زل زده بود و پوستِ کنار ناخنش رو میجویید، اخم ظریفی روی چهره ش نشست . نمیدونست دلیل تو فکر بودنِ کوک چیه ؟! کوک عادت داشت تو تنهاییاش فکر کنه ، تو تنهاییاش تو غصه باشه...

اون هیچوقت دلش نمیخواست کاری کنه که یکی بره بزنه به شونش و بپرسه «چیزی شده؟»

ولی حالا انگار تو این دنیا نبود و این سکوتِ عمیقش عجیب تهیونگ رو آزار میداد...!

شاید دلش یکم توجه میخواست ؛ از اونایی که کوک تو هر شرایطی حواله ی قلب ، تن و روحش میکرد .از همونایی که انقدر لبخند میزد و میگفت باهم درستش میکنیم که آخرش هیچی از اون دلگیری باقی نمیموند .

اما کوک بعد از شنیدنِ حرفی که یونگی تو گوشش زمزمه کرده بود تو فکر بود و حتی سرش رو هم برای دیدن کسی بلند نمیکرد .انگار یادش رفته بود کجاست و کیا کنارشن...

یونجونی که ساعت هاست توی اتاق عمله یا تهیونگی که شدیدا رنگ و روش پریده .چیزهایی که جونگکوک هیچوقت نمیتونست ساده از کنارشون بگذره الان جلوی چشماش بودن اما اون نگاهشون نمیکرد .

ولی چرا؟!

سرش رو چرخوند و آروم دنبالِ یونگی گشت که جلوی قهوه ساز وایساده بود و لیوانِ قهوه هارو با کمکِ پرستارِ جوونی توی سینی میچید .

Hidden Dream | VkookDonde viven las historias. Descúbrelo ahora