قسمت بیست و چهارم

1K 227 139
                                    

سارا جوووونم ممنونم ازت😍😍 دوستت دارم😍😍

امیدوارم از خوندن این قسمت لذت ببرین😍😍

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤


ییفان با قدم های بلندی به طرف خروجی اصلی محوطه خونه اش رفت. بارون اونقدر شدید بود که در عرض چند لحظه کل لباساش خیش شده بود. اشک هاش که بدون توقف روی گونه هاش میریختن با قطره های سرد بارون قاطی شده بودن. از جلوی اتاق نگهبانی که کنار ورودی خونه اش بود رد شد. خونه لعنتیش که حالا ازش متنفر بود یا به زودی قرار بود ازش متنفر بشه! ازدواجی که هیچ معنایی نداره و به خاطر خوشحالی بقیه قراره انجام بشه. از همین الان داشت احساس خفگی میکرد. بعد از رد شدن از ورودی اصلی خونه اش سرعت قدم هاش رو آروم تر کرد. موهاش به خاطر بارون به پیشونیش چسبیده بودن، کنار دیوار خونه اش شروع به قدم زدن کرد. حالا از خودش هم متنفر بود. خودش میدونست اگه یه روز احساساتش رو به جونمیون اعتراف کنه چیزی به جز یه دل شکسته گیرش نمیاد اما اون لحظه اونقدر درمونده و عصبانی بود که نتونست جلوی خودش رو بگیره و بالاخره همه چی رو گفته بود.

با بلند شدن صدای زنگ گوشیش ایستاد و موبایلش رو از تو جیبش بیرون آورد و خدا رو شکر کرد که یه گوشی ضد آب خریده! با دیدن اسم جونمیون روی صفحه احساس کرد قلبش داره تیر میکشه اما به هر حال تصمیم گرفت جوابش رو بده اما با وصل شدن تماس و شنیدن صدای گریه جونمیون شوکه شد. پسر کوچیکتر با صدای لرزونی گفت "ییفان...خواهش میکنم زودتر برگرد خونه!"

جونمیون گوشیش رو محکم توی دستش فشار میداد و همونطور که منتظر ییفان بود مدام تو طول راهرو حرکت میکرد. واقعا خدا رو شکر میکرد که ییفان موقع بیرون رفتن از خونه گوشیش همراهش بود و تونسته بود باهاش تماس بگیره. ییفان بعد از ده دقیقه رسید و از سر تا پاش خیس بود اما این برای جونمیون اهمیتی نداشت. به سرعت به طرفش رفت. آستیهای خیسش رو تو مشتش گرفت و با لب هایی که به خاطر گریه میلرزید گفت "ییفان ...جیهیون گم شده"

ییفان از شرایطی که یهویی توش قرار گرفته بود گیج بود و فقط جمله جونمیون رو تکرار کرد "جیهیون گم شده؟"

سانی جلوتر اومد و یه تیکه کاغذ رو به طرفش گرفت و با ناراحتی گفت "من اینو زیر تختش پیدا کردم"

ییفان کاغذ رو گرفت و شروع به خوندن کرد "عموهای عزیزم، لطفا دیگه ناراحت نباشین. معذرت میخوام که به خاطر من و اینکه خواستم همیشه پیشم بمونین ناراحت شدین. من چند شب پیش وقتی داشتین توی راهرو حرف میزدین دیدم که عمو جونمیون بعدش گریه میکرد. شماها متوجه من نشدین اما من میدیمتون که چقدر ناراحتین. میدونم که به خاطر ما دوباره دارین با هم دعوا میکنین. خواهش میکنم دیگه دعوا نکنین. من واقعا متاسفم"

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now