★part 6★

958 282 77
                                    

*****
فلش بک
*****
مارک نزدیک زایمانش بود و برای همین از کارکردن تو گله معاف شده بود. با این حال بازم سعی داشت یه جوری از تخت خوابش فرار کنه و تو اشپزخونه مشغول بشه.
با حرص دندوناش رو بهم فشرد و کتاب رو بست.
+ولی جک گفت تو خونه بمونی!

مارک با بیخیالی شونه بالا انداخت و کت نخی رو از روی جا لباسی برداشت.
±فقط میخوام برم مواد رو برای شام اماده کنم نه چیز دیگه ای...

پاش رو روی زمین کوبید و کت رو از دست مارک گرفت.
+من میرم اپا... لطفا!

مارک لباش رو بهم فشرد و عصبی روی صندلی نشست.
±خیلی خب. ولی من مطمئنم حتی نمیدونی تو اون غذا...

دستی به شونه مارک کشید و کت خودش رو پوشید.
+از یکی میپرسم... میبینمت.

کفشای کتونی رو با خستگی پاش کرد و سمت اشپزخونه راه افتاد. لونا مادر کای که جدیدا به طرز مسخره ای ازش خجالت میکشید با چندتا خدمتکار مشغول مرتب کردن وسایل تو حیاط بودن. از اونجایی که کای تا دوسال اینده اونجا میموند باید یکی از اتاق ها رو براش خالی میکردن.
کیونگسو حس کرد نگاه لونا تا وقتی وارد اشپزخونه شد دنبالش کشیده شد. به استرسی که یهویی تو بدنش درحال پخش شدن بود بی توجهی کرد و در یخچال رو باز کرد ماهی یخ زده رو از یخچال بیرون کشید و روی میز گذاشت. نفس عمیقی کشید و با بی قراری سمت جعبه مخصوص سبزیجات رفت. برگهای زرد رو از روی ساقه نیمه تازه جدا کرد و با بسته شدن در اشپزخونه لرزش دستاش رو نادیده گرفت. میتونست حضور لونا رو پشتش حس کنه...
×کیونگسو...

لبش رو گزید سمتش برگشت. مثل کسی که گناه بزرگی مرتکب شده باشه سرش رو پایین انداخت و ساقه های سبزی رو تو سبد گذاشت.
+بـ...بله؟

لونا لبه صندلی رو گرفت و صدای کشیده شدن پایه هاش تو گوش کیونگسو پیچید.
×حرف بزنیم.

سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و اب دهنش به طرز دردناکی از گلوش رد شد.
×نمیخوام الکی کشش بدم... من دیدمتون!

زانوهاش از لرز به هم خوردن. حس میکرد یه چیزی تو قلبش خالی شده.
+چی... چی دیدین؟

انگشتای کشیده لونا روی غبار نازک میز طرحای نامعلومی کشیدن و کیونگسو چکه کردن اضطراب رو تو رگاش حس میکرد.
×تو و جونگین رو...
یه نفس نامنظم تو ریه ش کشیده شد. قبل اینکه لب پایینش زیر دندوناش له بشه رهاش کرد. حس میکرد همه چیزایی که خورده در حال پیچ زدن تو معدشن. بوی مسخره گل و سبزی پوسیده حالش رو بدتر میکرد.
+ما... دوستای نزدیک...

الونا دست از کشیدن انگشتش به میز برداشت و سر بلند کرد.
×یه الفا و یه امگا در حال بوسیدن لبای همدیگه دوستای نزدیکی نیستن کیونگسو!

چشماش رو با همه قدرتش باز نگه داشت تا حلقه اشک داخلش روی گونه هاش نریزن.
+مـ...من... جفت سرنوشتشم...

 Sole ༄Where stories live. Discover now