Chapter 31: I was never so sure

454 124 97
                                    

چپتر 31: هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم

_خب حالا باید چی کنیم؟؟

با صدای دنیل باز همه سمتش برگشتن.دنیل دیگه کم کم داشت به خاطر نگاهاشون عصبانی میشد.آخه مگه چی گفته بود که اینجوری نگاهش میکردن؟؟

لباشو آویزون کرد و با دلخوری یه بسته پاستیل دیگه باز کرد.

کریس به سهون نگاه کرد و یدفعه گفت:«گفتی بابات پلیسه نه؟؟»

با تایید سهون دستشو مشت کرد و با لحن سردی گفت:«میدونی هنوزم با پلیسا ارتباط داره یا نه؟؟کسایی که لومون ندن؟؟»

سهون پشت گردنشو خاروند و گفت:«آره با چندتا از دوستاش ارتباط داره.چطور؟؟»

بکهیون یه نگاه به چهره کریس انداخت و جدی گفت:«مطمئنی میخوای علیه بابات باشی؟؟»

کریس نگاهشو به چشمای بکهیون داد و با همون لحن سردش گفت:«هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم»

_براوو من واقعا طرفدارتم و....

حرفش با چشم غره بقیه نصفه موند و با خوردن پاستیلش خودشو سرگرم کرد.

بکهیون نگاهشو از دنیل گرفت و با نیشخند گفت:«من یه نقشه دارم»

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

تهیونگ دوباره به محوطه خاکی نگاه کرد و با کنجکاوی گفت:«مطئنی همین جاس؟؟»

جونگ کوک که کم کم داشت کلافه میشد با غر گفت:«باور کن هیچ وقت انقدر مطمئن نبو...اوه نه این دیالوگ کریس بود.به هر حال آره مطمئنم و تو تا الان بیشتر از صد دفعه پرسیدی تهیونگ»

تهیونگ چشم غره ای بهش رفت و به سنگ جلوی پاش لگد زد.دستاشو تو جیباش گذاشته بود و آروم به سنگای جلوی پاش لگد میزد.

جونگ کوک لخندی به تهیونگ که حالا ساکت شده بود و سرشو پایین انداخته بود زد.بعد این مدت بالاخره قصد داشت از مشتا و لگداش برای نجات جونگهیون و بچه ها استفاده کنه.دقیقا همون دلیلی که اولین بار به خاطرش دعوارو شروع کرد.

_به ببین کی اینجاست.غریبه!

با شنیدن صدایی که با تمسخر لقبشو گفته بود چرخید و به پسرایی که رو به روش وایساده بودن نگاه کرد.

یه بار دیگه نقشه بکهیونو مرور کرد و با نفس عمیقی خودشو آروم کرد.باید خودشو کنترل میکرد.

تهیونگ نیم نگاهی به جونگ کوک انداخت و وقتی هیچ واکنشی ازش ندید بی تفاوت یکم خم شد و گفت:«سلام»

بعد اینکه سرشو بالا آورد به وضوح میتونست نگاه متعجب پسرای تازه وارد رو حس کنه.جونگ کوک هم مثل تهیونگ تعظیم کوتاهی کرد و گفت:«سلام»

اونا بیشتر از این نمیتونستن تعجب کنن.

یکیشون زودتر خودشو جمع و جور کرد و بعد یه تک سرفه گفت:«اوم....سلام.....خب.....برای چی میخواستی مارو ببینی؟؟»

جونگ کوک نیم نگاهی به تهیونگ انداخت انگار که میخواست ازش اجازه بگیره.تهیونگ خیلی سعی کرد جلوی خودشو بگیره تا چشماشو تو حدقه نچرخونه.مگه وقتی که دعوا میکرد ازش اجازه گرفته بود؟

جونگ کوک وقتی نگاه پوکر تهیونگ رو دید احساس شرمندگی کرد.این درست بود که تهیونگ بخشیده بودش ولی ظاهرا حالا حالاها فراموشش نمیکرد.

چشماشو بست و وقتی باز کرد مثل وقتایی شد که تو رقابتای بین مدارس بود.جدی و مصمم.

_ازتون کمک میخوام!

یکی از پسرا انگار که سرگرم شده باشه گفت:«کمک؟؟چی باعث شده جئون جونگ کوک بزرگ یا همون غریبه از ما حقیرا کمک بخواد؟؟»

جونگ کوک اهمیتی به لحن مسخرش نداد و گفت:«برای از بین بردن باند دبلیو یو»

وقتی سکوتشون طولانی شد خودش گفت:«حتما همتون کیم جونگهیونو میشناسین......الان کاملا ناخواسته تو دردسر افتاده......تو همون باند قاچاق بچه....به کمکتون احتیاج دارم....هم شما....و هم همه ی پسرای دعوایی مدارس»

_چندتا بچه دعوایی چه کاری میتونن بکنن؟؟از بین بردن یه باند؟؟مطمئنی بیداری؟؟؟

تهیونگ جلوی خودشو گرفت تا جمله "هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم" رو نگه.عوضش حرفای بکهیونو تکرار کرد:«همین چندتا بچه مدرسه ای که میگی اگه با هم باشن بیشتر از پللیسا کار انجام میدن چون نه لازمه به کسی جواب پس بدن و نه توجهی جلب میکنن»

_هومممم....کیم جونگهیون......چرا انقدر بهش توجه نشون میدی؟؟نکنه دوست پسرته؟؟؟

با سوال یکی دیگه از پسرا اخمای تهیونگ تو هم رفت و به اون پسر چشم غره رفت.جونگ کوک که حس کرد هر لحظه ممکنه تهیونگ به اون پسره بپره فوری دست تهیونگو تو دستش گرفت و گفت:«اشتباه نکن دوست پسرم این پسریه که کنارمه»

اون پسر که انتظار نداشت جونگ کوک واقعا گی باشه بلند سرفه کرد و بقیه هم شوکه تکون خوردن.

تهیونگ که از این وضع خسته شده بود گفت:«حالا چی می کنین؟؟کمک میکنین یا نه؟؟»

پسری که تا اون موقع ساکت بود گفت:«کیم جونگهیون....پسر خوبیه....من هستم»

_منم هستمم

_میتونید رو من و رفیقام هم حساب کنید

_حالا که همه هستن اوکیه....اما.....نمیخواید از مدرسه رویا کمک بگیرید؟؟

تهیونگ نیشخندی زد و گفت:«مدرسه رویا اول از همه اعلام آمادگی کرده»

صورت همشون متعجب بود.چرا کریس وو و دار و دستش باید بخوان به کسی مثل کیم جونگهیون کمک کنن؟؟

پسر که انگار به حرف تهیونگ شک داشت پرسید:«مطمئنی؟؟»

_باور کن.هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم!

____________🏫📖🏫____________

فقط 3 قسمت مونده تا فصل اول تموم شه ببخشید جواب کامنتارو ندادم فقط وقت اضافه بیارم فیک مینویسم

هفته بعد رگباری امتحان دارم هر روز روزی دوتا:))))))))))

شمارا بشارت باد به اعتراف چانبک:)

ووت و کامنت فراموش نشه😊💙

Dream S1: Dream School[Full]Where stories live. Discover now