part 1 _1 reset

271 42 8
                                    

هوسوک از مادرش پرسید:
-داریم میریم؟
مادرش دستش رو روی شونه ی هوسوک گذاشت
×باید بریم
مکث کوتاهی کرد و سپس ادامه داد
×و تصمیم گرفتیم به سئول بریم اگه مشکلی باهاش نداری؟
-مشکلی نداره...
هوسوک با لحن کمی سوالی جوابشو داد انگار که داره سوال میپرسه
×راجع به دوستات چی؟....مشکلی نداری که اونا رو ترک کنی؟
چه دوستایی؟ نزدیک بود از دهن هوسوک در بره و بگه.
هوسوک در کل هیچ دوستی نداره. دوستای فامیلی و آشنا، حتما. ولی دوست، نه. اینجوری نبود که اون خجالتی یا چیزی شبیه این باشه، فقط براش سخته که اجتماعی باشه و علایق مشترکشو با بقیه پیدا کنه و اینکه چطوری صحبتشون ادامه پیدا کنه. وقتی مردم با اون حرف میزنن ، متوجه میشن که چقدر بی دست و پائه، و این اون هارو از اینکه بخوان دوستش بشن دور نگه میداره. اون تلاش کافی نمیکنه.
و همه میدونن چیزی که یک رابطه رو طولانی مدت نگه میداره تلاشه.
شاید این همون چیزیه که نیاز داشت. یک شهر جدید، یک جامعه ی جدید ، یک مدرسه ی جدید ، و شاید دوستای جدید.
-مشکلی نداره ما میتونیم به هم پیام بدیم
هوسوک شونه هاشو انداخت بالا و گفت
مادرش سرشو تکون داد و گفت
×اوه البته....پس چطوری بچه های باحال باهم در ارتباطن
هوسوک با تعجب به مامانش نگاه کرد و مامانش خندید.
× خب حالا باید یک فکری برای وسایلای داون بکنیم
صورت هوسوک با این حرف خالی از احساسات شد
مادرش با احتیاط پرسید
×میخوای یه نگاهی به اونا بندازی؟.....در هر صورت مجبور نیستی، میتونیم اونا رو اهدا کنیم.
-اره
هوسوک سر تکون داد و به سمت از پله ها به سمت اتاق خواهرش که طبقه ی بالا بود رفت
نزدیک ۵ ماه پیش تقریبا نزدیک اخرای سال اولش توی دبیرستان ، خواهر هوسوک یک تصادف ماشین داشت. اون توی راه بیمارستان مرد، قبل از اینکه کسی بتونه ازش خداحافظی کنه.از اون موقع هوسوک نتونست دوباره کاملا مثل قبل بشه. اون این حقیقت رو قبول کرد که داون مرده، ولی هنوز نتونسته باهاش کنار بیاد.
اون خیلی خواهر خوبی بود. همیشه هوسوکو برای مدرسه زود بیدار میکرد، بهش یاد میداد چطوری از خودش مراقبت کنه، سرش داد میزد وقتی رو مخ بود (که البته بود)، و براش پیانو میزد.
اون حتی داشت یک قطعه هم درست میکرد، ولی ناتموم موند.
هوسوک وارد اتاق خواهرش شد.دیوار ها به رنگ بنفش کمرنگ بودن و یک تخت شبیه تخت خودش توی اتاقش بود. پا تختی کنار تختش عکسای قشنگی توی قاب خودنمایی میکردن.عکسایی از خانواده ، دوستا ، حتی سگ پشمالوشون به اسم میکی.

اتاق از تمیزی برق میزد و حتی یه ذره گرد و خاک هم دیده نمیشد که این نشون میداد مادرش به طور منظم اتاق رو تمیز میکرده.
اون بعد از تصادف پاشو داخل اتاق داون نذاشته بود و فقط از چارچوب داخل رو نگاه میکرد. هوسوک احساساتی شده بود.اون احساس پشیمونی و گناه رو داشت. هوسوک به سمت پیانوی کوچک  کنار تخت رفت دورش قدم زد و انگشتاشو روی پیانو کشید.
به خودش گفت
-خیلی بده که نمیتونم اینو بنوازم
×اوه، پیانوش
اون صدای مادرش رو از چهارچوب شنید.
×یادمه هر وقت که از سر کار برمیگشتم صدای نواختشو میشنیدم، حتی یکبار خجالت کشید وقتی فهمید صداش رو مخفیانه ضبط کردم
هوسوک به ارومی خندید و گفت
-اره میخوام نگهش دارم.
×باشه
مادرش سرشو تکون داد
× پس من شروع میکنم به جمع کردن وسایل تو هم باید همینکارو بکنی وقتی کارت اینجا تموم شد
-باشه
مادرش به اون ۲ تا کارتون داد
×وسایلایی که میخوای نگه داری تو این کارتون و اونایی که نمیخوای نگه داریو توی جعبه ی دیگه بذار
هوسوک نگاه مادرش رو به پیانو دید
×ما باید یکی رو بگیریم تا پیانو رو  به خونه ی جدید بیاره
هوسوک سر تکون داد در حالی که کارتون هارو از مادرش میگرفت ، مادرش اتاق رو ترک کرد ، و هوسوک به وسایلای داون نگاهی انداخت.







سلاممممممممم
خب اینم از پارت اول قسمت اول 😁💜💜
ببخشید نتونستم همشو ترجمه کنم چون خیلی زیاد بود و از طرفی درسامم زیادن🤦‍♀️
امیدوارم لذت برده باشید😍😍💜💜
ووت و کامنت فراموش نشه💜💜
ماچ بهتان😁💜💜



You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 15, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

your melody/ صدای تو / سپ/یونسوک/فیک ترجمه ایWhere stories live. Discover now