[2012]
نمیتونست نگاهش رو از خندهی پسر روبروش بگیره؛ حداقل نه تا وقتی که دندونهای خرگوشیش داشت دیده میشد.
جونگکوک که متوجه نگاه تهیونگ شده بود پرسید:
- چیزی شده هیونگ؟
تهیونگ بالاخره نگاهش رو تا چشمای گرد و براق پسر کوچیکتر بالا کشید و به جای جواب سئوالش گفت:
- اصلا راه نداره فقط اسممو بگی؛ نه؟- فکر میکنم... اینطوری درست تره...
خجالت پسر کوچیکتر بیش از حد نرمالش تهیونگ رو اذیت میکرد.به نظرش جونگکوک بین خودش و اونا یه دیوار کشیده بود و مثل یه بچهی غریبه تو جمعشون بود. البته که این فقط نظر اون بود و بقیه مخالف بودن و فکر میکردن مکنشون همین الانم به خوبی به عنوان عضوی از گروه خودش رو وفق داده. منتها به نظر تهیونگ... نه که باهاشون حرف نزنه یا نتونن دورهم به یه شوخی مشترک بخندن...نه؛ ولی این پسر خیلی زود خجالت میکشید؛ هنوز نمیتونست راحت اسمشون رو بگه و هنوزم حدالامکان تا وقتی اونا بیدار بودن حموم هم نمیرفت. مکنهاشون کسی بود که موقع خنده دستشو جلوی دهنش میگرفت و وقتی بغلش میکردن گوشاش سرخ میشد.
احتمالا تهیونگ تنها کسی بود که انقدر جونگکوک ۱۴ ساله رو زیر ذرهبین گذاشته بود!
تهیونگ سه ماه بعد از جونگکوک وارد خوابگاه شد و خودشم نمیدونست چرا از همون روز اولی که جونگکوک رو دیده بود دلش میخواست باهاش صمیمی بشه و هر راهی به ذهنش میرسید امتحان کرده بود؛ اون روز تمام مدت تا شب دیروقت منتظر شده بود جونگکوک از کلاس ووکال برگرده و درست موقع برگشتن کوک خوابش برده بود... ظاهرا کائنات هم به جونگکوک کمک میکردن دیوار دور خودش رو حفظ بکنه و تهیونگ حس میکرد تا همین الانم پشت دیواره...
دید اولیهی تهیونگ از جونگکوک یه پسر کیوت، خجالتی و درسخون و شاگرد اول بود که البته تا الان فقط دو تا واژهی کیوت و خجالتی از اون ذهنیت باقی بود!
کلافه دستشو تو موهاش کشید و گفت:
- سعی میکنم باهاش کنار بیام. حداقل بهتر از تهیونگشی گفتنته.
هردو به جونگکوک گذشته خندیدن.
- بریم پیش بقیه؟ فک کنم ناهار رسیده باشه.
تهیونگ با خندهی بزرگ و مستطیلی مخصوص خودش با دست موهای پسر کوچیکتر رو بهم ریخت و جواب داد:
- بریم.
و این بار دستشو انداخت دور شونهی جونگکوک و درحالی که تقریبا بغلش کرده بود با خودش همراهش کرد.جونگکوک فکر نمیکرد هیچوقت بتونه خودش قدمی واسه نزدیک شدن به هیونگهاش برداره ولی واقعا خوشحال بود که اونا حتی به جای اون قدم برداشتن و رفتارهای صمیمیشون حس گرما به قلبش میداد. اون الان واقعا پیش هر شیش نفر راحت بود و به نظر خودش کاملا باهم قاطی شده بودن...
سماجت تهیونگ تو آب کردن یخ جونگکوک که بیشتر از بقیه بود اوایل باعث میشد بیشتر از همه از اون خجالت بکشه ولی حالا حتی میشد اعتراف کنه که عادت کرده به فرو رفتن تو بغل وی هیونگش... :))
الان جدا احساس میکرد شیش تا برادر بزرگتر داره که میتونه روشون حساب کنه.
_______________________________
خب اینم از پارت اول😃میدونم کوتاهه؛ به چشم مقدمه بهش نگاه کنید😁
خوشحال میشم نظراتتون رو بهم بگید🥺😍❤️
YOU ARE READING
No camera, yes love
Fanfictionخلاصه: دوست خوب خانوادهی دومه؛ اصلا دوست خوب یه واجبه واسه زندگی هرکسی ولی... وقتی بهترین دوستت تبدیل بشه به عشقت... یه دردسر بزرگه! شنیدی میگن عشق مخفیانه یه مزهی دیگه داره؟ ولی به نظر اونا عشقی که مخفی نبود و باید مخفی نگه داشته میشد از اون نو...