« به آمریکا خوش اومدید بی‌تی‌اس! »

2.3K 399 95
                                    

•جونگکوک•
نکنه می‌خوان مارو بفروشن؟ این مردای سیاه‌ هر کدوم سه برابر ما هیکل دارن... آخرین باری که اینجا بودم مربیم هشدار داد که به خاطر قیافه‌ی دخترونه و بدن سفید و لاغر مردنی باید حواسمو جمع کنم گیر مردای مریض نیفتم... نکنه بخوان بهمون تجاوز کنن؟ هیچ‌وقت انقدر از کره‌‌ای بودن و حالت چهرم بدم نیومده بود. اگه اون دختره آنا اولین بار بهم نمی‌گفت مثل دخترام و دوست پسر بدتر از خودش اون حرفای چندش رو نمی‌زد احتمالا هیچ‌وقت متوجه نمی‌شدم چقدر فرق داریم و مربی هم هیچ‌وقت اون حرفارو بهم نمی‌گفت.

حرفایی که آرزو می‌کردم کاش نشنیده بودم... چون هیچ کمکی بهم نمی‌کرد الان جز اینکه ذهنم هر ثانیه خلاقانه‌ترین بلاهایی که ممکن بود سرمون بیاد رو برام به تصویر می‌کشید.

یه گوشه از ذهنم یادداشت کردم اگه زنده بمونم وقتی برگردیم کره باید برای خودم بیشتر عضله جور بکنم!

شاید می‌تونستم کاری کنم که دلشون بسوزه و ولم کنن. با این فکر که باید دلشون رو به رحم بیارم محکم لبمو گاز گرفتم. چطور باید گریه کنم؟ چرا الان که می‌خوام گریه کنم انقدر بعید به نظر میاد؟ قطعا دارم از درون گریه می‌کنم ولی ظاهرا از ترس اشکامم خشک شده...

زود باش کوک زود باش! سعی کردم به ناراحت‌کننده‌ترین چیزا و خانواده‌ام فکر کنم که صدای آروم وی همزمان با گذاشتن دستش رو زانوم حواسمو پرت کرد:
- نترس.

ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم. نگاهش کردم ولی اون هنوز جلورو نگاه می‌کرد. چطور انقدر آروم بود؟ دستشو برداشت. باورم نمی‌شه انقدر بیخیال نشسته و می‌گه نترس.

ولی... دوباره نگاش کردم. زبونمو تو دهنم چرخوندم؛ آره فقط یکم دقت لازم بود... نمی‌تونی منو گول بزنی وی‌ هیونگ! داشت پوست کنار ناخنش رو با دست دیگش می‌کند و مردمک چشماش می‌لرزید. اونم ترسیده بود!

تا وقتی تلویزیون جلومون صداش در اومد و اسم بی‌تی‌اس رو شنیدم نگاه زیر چشمیمو از ته برنداشتم. حس خوبی داشت اینکه بدونم تنها نیستم. پسرا پیشمن و ته با اینکه زل زده به جلو حواسش به تغییرات قیافم بود.
این مردا مارو می‌شناختن؟ جریان چیه؟ سعی کردم جلوی وسوسه‌‌ی اینکه بچرخم و به رپمان هیونگ نگاه کنم رو بگیرم؛ به هرحال هنوز چند دقیقه هم نگذشته از اینکه به خاطر جلو رو نگاه نکردن فکر کردم قراره کتک بخورم.
به صفحه‌ی سیاه با جملات سفید نگاه کردم ولی جز کلمه‌ی اول که بی‌تی‌اس درشت‌تر از بقیه‌ی متن نوشته بود بقیشو نمی‌فهمیدم.
نمی‌دونم چقدر غرق افکار خودم بودم که اون مردا با اشاره به تختا آخرین حرفشون رو زدن و رفتن بیرون. رفتن بیرون؟ چیشد بالاخره؟

چند دقیقه اتاق تو سکوت مطلق فرو رفت و فقط به همدیگه و در نگاه می‌کردیم. تهیونگ محکم چنگ زد به موهاش و سرشو انداخت پایین. با تردید دستمو رو کمرش کشیدم که نگاهم کرد. چشماش سرخ شده بود و دلم لرزید. نمی‌خواستم اینطوری ببینمش.

No camera, yes loveWhere stories live. Discover now