CHAPTRE 30

1.3K 323 29
                                    

چیزی به آبشار تکشاخ و مرز قلمرو میانی باقی نمونده بود. بکهیون به پیشنهاد آرتمیس سرعتشون رو کم کرده بودن و حالا آهسته تر قدم بر می داشتن. برعکس چیزی که آرتمیس فکر می کرد، تمام ذهن بکهیون به جای سرزمین مادریش جایی بود که داشت برای چند روز شاید، ترکش می کرد.

《 نباید بهش میگفتم، نباید درمورد گرایشم بهش میگفتم وقتی زمان کافی برای توضیح دادن نداشتم. یعنی حالا چی توی سرش میگذره؟ اونم مثل بقیه مثل یه مشکل بهش نگاه میکنه؟...》

قدم هاش کم کم آروم شدن و ایستاد. آرتمیس که متوجه شد سمت اش برگشت و صداش کرد.

+ بکهیون...

اما حواس بکهیون کاملا جای دیگه ای بود.

《 یعنی وقتی برگشتم، ممکنه چیزی تغییر کرده باشه!؟ 》

بکهیون با نگرانی برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.

+ بکهیون؟...

بکهیون چشم هاش رو بست و دوباره بازکرد.

《 بهش فکر نکن، اگه واقعا درمورد احساسات اش صادق باشه مشکلی پیش نمیاد... 》

" بکهیووون!.."

بکهیون باشنیدن صدای آرتمیس توی ذهن اش تکونی خورد و سمت آرتمیس برگشت.

_ یااا...میشه وقتی آدم تو خودشه یهو صدا ندی!..
بکهیون سمت اش راه افتاد. آرتمیس نفس اش رو با فشار بیرون فرستاد.

+ چندبار صدات کردم جواب ندادی...

_ دقیقا! این یعنی آدم تو خودشه...

قبل از اینکه آرتمیس چیزی بگه با فکری که توی سرش اومد بلافاصله پرسید:

_ صبرکن ببینم نکنه میتونی ذهنمو بخونی؟!...
آرتمیس چشم چرخوند.

+ نه این ارتباط ذهنی هم به خاطر روح تکشاخه وگرنه این هم ممکن نبود...

یکم جلوتر رفتن که آرتمیس بدون نگاه کردن بهش پرسید:

+ نگران نیستی؟...

بکهیون کمی مکث کرد.

_ نگران چی مثلا؟...

+ نگران چیزی که توی بدنته؟ یا اینکه چه اتفاقی قراره برات بیوفته...

بکهیون کمی بهش فکر کرد و بی تفاوت پرسید:
_ یعنی ممکنه بمیرم؟...

+ فکر نمیکنم این اتفاق بیوفته. ولی خب از اونجایی که اولین باره همچین موضوعی پیش اومده هرچیزی ممکنه...

بکهیون لب هاش رو جلو برد و بعد اونارو عقب کشید و بهم فشرد.

_ حداقل معلول نشم، نمی خوام سربار کسی باشم. من تو همین حالت هم کسی حوصلم رو نداره!...

اخم باریکی بین ابرو های آرتمیس نشست و به بکهیون نگاه کرد.

+ مگه تو جفت اون گرگ سیاه بی اعصاب نیستی؟!...
بکهیون به آرتمیس نگاه کرد.

I'M NOT ALIVE ANYMORE 🥀🦄🐺حيث تعيش القصص. اكتشف الآن