CHAPTER 19

1.1K 313 17
                                    


وقتی جین یخیش رو پوشید به چانیول که هنوز همون جا بود نگاه کرد. سمت اش راه افتاد.
_ من میرم به شهر و قبل از غروب هم برمی گردم....
خواست از کنار آلفا رد بشه که مچ دست اش بین انگشت هاش اسیر شد.
~ بکهیون باید حرف بزنیم...
بکهیون نگاهش رو به آلفا داد و چانیول با دیدن چشم های خالی از حسش بیشتر از قبل نگران شد.
_ در چه مورد....
~ دیروز....
_ وقتی برگشتم حرف می زنیم....
~ نه همین الان باید حرف بزنیم....
_ ولی من حرفی ندارم....
چانیول از لجاجت بک نفسش رو با فشار بیرون فرستاد.
~ من دارم، فقط چند دقیقه بک....
بکهیون محکم دست اش رو عقب کشید.
_ مگه بهت نگفتم من رو این طوری صدا نکن....
چانیول با دیدن عکس‌العمل بکهیون دست هاش رو بالا برد و تو حالت تسلیم نگه داشت.
~ خیل خب!، باشه... فقط چند لحظه بکهیون...
بکهیون اروم چشم هاش رو بست نفس عمیقی کشید و دوباره بازشون کرد، زبون اش رو روی لب پایین اش کشید.
_ میشنوم....
چانیول با دست به پاهای خودش اشاره کرد.
~ میشه بشینی؟....
چشم های بکهیون از این حرف چانیول تغییر سایز دادن، نگاهش رو از جایی که آلفا اشاره کرد گرفت و به چشم هاش داد.
_ هاه!... مطمئنی می خوای حرف بزنی؟!...
چانیول با چشم هایی که ناراحتی اش بابت کار دیروز اش رو فریاد میزدن توی چشم هاش نگاه کرد.
~ آره، میشه بشینی؟...
_ اون نگاهت قرار نیست چیزی رو تغییر بده، من اونجا نمی شینم چون حس میکنم چیز خوبی اتفاق نمی افته....
~ ولی من واقعا فقط می خوام باهات حرف بزنم....
بکهیون صورت اش رو گرفت و سمت در راه افتاد.
_ قبل از غروب برمیگردم...
چانیول حس کرد واقعا بیشتر از نمی تونه تحمل کنه پس سمت بکهیون چرخید و بلاخره به زبون آورد.
~ من نمی تونم بدون کمک تو کاری بکنم بکهیون، وقتی انقدر نسبت به حرف هام بی اهمیتی...
اخم کم رنگی بین ابرو های بکهیون نشست و با برداشتن دست اش از روی دست گیره به عقب برگشت.
_ منظورت چیه؟....
چانیول با حس سنگینی توی گلوش گفت:
~ من فقط ازت خواستم روی پاهام بشینی و تو صورتت رو ازم برمی گردونی و میری!.... انقدر برات سخته، واقعا نمیبینی که بابت دیروز متاسفم و فقط می خوام سعی کنم عذر خواهی کنم!...
_ حتما باید روی پاهات بشینم تا بتونی عذرخواهی کنی؟!...
چانیول باورش نمی شد که مثل بچه ها بقض کرده. نگاه سرد بکهیون و برگردوندن صورتش حس خیلی بدی بهش القا کرده بود، یه چیزی مثل پس زده شدن.
~ چه اشکالی داره به بهونه عذرخواهی بخوام بغلت کنم وقتی روی پام نشستی....
بکهیون با شنیدن این حرف در حالی که می تونست لرزش صدای چانیول رو حس کنه حالت صورت اش رو تغییر داد تا راهی براي تغییر دادن وضعیت پیدا کنه، پس با لحنی که تلاش کرد دلجویانه باشه پرسید:
_ هنوزم می خوای؟....
چانیول با قورت دادن فرضی آب دهن اش جواب داد.
~ چیو؟...
بکهیون با دیدن چانیول که درست مثل یه بچه کوچولو به نظر می رسید سعی کرد جلوی کش اومدن لب هاش رو بگیره.
_ اینکه عذرخواهی کنی....
چانیول سرشو به معنی آره پایین برد.
《 نگاش کن مثل بچه ها می مونه!.. 》
بکهیون با کمی مکث جلو رفت. چانیول با چشم دنبال اش کرد تا اینکه بکهیون پشت بهش و با فاصله کمی روی پاهاش نشست.
_ خب حالا می تونی...
دست های آلفا محکم دورش حلقه شدن و سرش روی کتف بکهیون فشره شد. نفس عمیقی کشید و با تمام توانش بوی بکهیون رو توی ریه هاش کشید. سرش رو عقب برد و آهسته در حالی که بینی اش رو روی پشت بکهیون سُر میداد و بیشتر و بیشتر بکهیون رو نفس می کشید پهلو هاش رو توی دست هاش می فشرد.
بکهیون با حس نفس های گرم چانیول روی پشت اش و حس قلقلکی که بینی اش بهش القا می کرد به حالت اخطاری گفت.
_ هی هی قرار بود فقط عذر خواهی کنی....
چانیول بینی اش رو پشت گردن امگا برد و بدون تماس با پوست گردن اش نفس عمیق دیگه ای کشید و بازدم گرمش باعث شد بکهیون گردنش رو به عقب خم کنه، پشت گردن اش یکی از نقطه ضعف هاش بود.
_ می..می دونستم قرار.. نیست فقط به عذر خواهی راضی باشی...
چانیول پیشونیش رو بین کتف بکهیون گذاشت و جوری که به گوش امگا هم برسه زمزمه کرد‌.
~ تقصیر من نیست ک..که هم خودت خو..خوشمزه ای هم بوی خوشمزه ای دا..داری....
از لحن شاکی چانیول لبخند کم رنگی روی لب هاش نشست.
_ حالا دیگه یه چیزی ام بدهکار شدم!...
~ برای دیروز واقعا معذرت می خوام. تو زیادی خواستنی هستی بکهیون و این زیادی خواستنت کار دستم میده.... تا حالا انقدر برای داشتن چیزی یا کسی بی قرار و بی صبر نشدم.... منو ببخش که انقدر می خوامت بکهیون، انقدر که باعث میشه خودخواه بشم برای داشتنت.... برای اینکه توهم یک روز سمت من بیای، بغلم کنی و ازم بخوای پیشت بمونم... بهم بگی که می تونم نگاهت، توجه ات، دوست داشتنت و قلبت رو داشته باشم.... معذرت می خوام بکهیون که انقدر بی قرار توام. انقدر که همین آغوشت می تونه منو به اوج برسونه و حس لذتی که روحم رو برای بیشتر داشتن اش وسوسه کنه...
با صدای در بکهیون خواست بلند شه اما چانیول بهش اجازه نداد، آلفا سرش رو سمت در چرخوند و بلند گفت:
~ چی شده؟
+ بکهیون اینجاست؟... داره دیرم میشه...
سوهو بود. قبل از چانیول بکهیون جواب داد.
_ الان میام....
دست هاش رو روی دست های آلفا گذاشت و خواست جدا شون کنه اما با مقاومت چانیول آهسته جوری که صدا بیرون نره گفت.
_ مگه نمی خواستی عذرخواهی کنی، بذار برم دیگه!...
~ می خوام فرومون هام روت بشینن و بوی منو بگیری تا کسی بهت نزدیک نشه.... باید بدونن تو آلفا داری...
بکهیون خندید و با بدجنسی گفت:
_ آدما چی؟ اونا که نمی تونن بوی تورو بفهمن...
~ واقعا می خوای عصبیم کنی؟!...
_ نمی خواد نگران باشی، من از پس خودم بر میام...
دست های آلفا رو از دورش باز کرد و ایستاد.
_ سعی میکنم قبل غروب برگردم...
چانیول با فکری که از ذهن اش گذشت لبخند زد.
~ یه لحظه صبر کن، خودم تا ابتدای جنگل می برمت....

I'M NOT ALIVE ANYMORE 🥀🦄🐺Where stories live. Discover now