CHAPTER 20

1.1K 296 22
                                    


با وارد شدن اش دو جفت چشم بهش خیره شدن.
چانیول که رو بهش نشسته بود و شخصه دیگه ای که برای دیدن بکهیون سرش رو برگردونده بود.
دستش هنوز روی دستگیره در بود که همون غریبه از جاش بلند شد.
+ تو باید همون گنج پنهانِ چانیول باشی، درسته‌؟...
بکهیون نگاهش رو از چشم های ناخوانا چانیول گرفت و به غریبه داد، با دیدن بالاتنه برهنه اش اخم باریکی کرد. از مخاطب قرار دادن اش به عنوان گنج پنهان چندبار پلک زد و چینی به بینیش داد.
_ گنج چی؟!...
با اینکه بی هدف این حرف رو زده بود اما چانیول از ترس اینکه چیزی فهمیده باشه سریع به حرف اومد.
~ بکهیون میشه تنهامون بذاری...
بکهیون نگاه کوتاه دیگه ای به غریبه انداخت و بیرون رفت. دست اش روی دستگیره در اتاق اش بود که دوباره همون صدا به گوشش رسید، صدای اون دختر.
" بکهیون "
حس عجیبی داشت، طوری که انگار بیرون از عمارت داشت صداش میزد، جایی از جنگل؛ ولی کنار گوشش زمزمه وار شنیده می شد.
با خودش فکر کرد شاید کسی داره دست اش می اندازه.
' هرکی که هست اصلا شوخی بامزه ای نیست!...'
" من قصد شوخی ندارم بکهیون "
با شنیدن دوباره صدا بدنش از شُک لرزید. اون می تونست صدای ذهن اش رو بشنوه.
' تو کی هستی؟!... '
" می خوای بدونی؟ پس بیا "
' کجا بیام؟!... اصلا چرا باید به حرفت گوش کنم... '
" بلاخره تونستم راضیش کنم بیاد و تورو ببینه، تو نمی خوای بدونی کی یا چی هستی؟ "
گره بین ابرو هاش بیشتر شد.
' منظورت چیه که من چیم؟!... '
" بیا بیرون بکهیون، بیا پیش من "
بکهیون از پله ها پایین اومد و بی توجه به اون دونفر که دوباره ایستاده بودن از در عمارت بیرون زد، ناخودآگاه سرش رو بلند کرد و حلال روشن ماه رو نگاه کرد. دوباره اون صدا رو از بین درخت های سمت راست اش شنید.
" بیا بکهیون، از این طرف "
بکهیون نگاه کوتاهی به گرگ های اطراف اش انداخت، هیچکس قصد نداشت بهش چیزی بگه یا جلوش رو بگیره چون به احتمال زیاد اون قرار بود جفت آلفا شون باشه. آهسته به همون سمت قدم برداشت، بین درخت ها رفت و به اطراف سرک کشید که صدا از جلو دوباره شنیده شد.
" من اینجام، بیا "
سرعت اش رو زیاد کرد جوری که تقریبا داشت می دوید. نمی دونست چیه اما یه چیزی اونو سمت خود اش می کشید و این باعث می شد هربار تند تر قدم برداره.
از هر سمتی که صدا رو میشنید تغییر مسیر می داد. وقتی به خودش اومد که با سرعت خیلی زیاد از بین درخت ها می گذشت تا اینکه با دیدن همون آبشار سرجاش ایستاد. با اینکه چند لحظه پیش فراتر از قدرت یک انسان دویده بود ولی سرعت نفس هاش نرمال بود و اصلا حس خستگی نداشت. باورش نمی شد از قدرت اش استفاده کرده و مثل یک گرگ بین درخت ها دویده. نگاهش رو اطراف رود خونه آبشار چرخوند اما کسی یا چیزی ندید.
" اومدی "
به جلو خیره شد، صدا حالا خیلی نزدیک تر بود انگار؛ جایی بین درخت های اون طرف رودخونه.
چشم هاش رو باریک کرد و یه چیز سفید رو تونست ببینه که کم کم از بین درخت ها جلو می اومد.
یک دختر جوان از بین درخت ها بیرون اومد، تقریبا هیچی تنش نبود!.
محو به کسی که با لباس سفید اش جلو می اومد در حالی که یه کمند توی دست هاش بود و یک گوزن هم آهسته پشت سرش می اومد نگاه می کرد.
وقتی حیرت اش به اوج خودش رسید که گوزن کنار رودخونه ایستاد ولی دختر جوان از روی رود خونه عبور کرد، اون داشت روی آب راه می رفت!.
وقتی یک متری اش ایستاد بکهیون مبهوت و بی حرکت همچنان بهش زل زده بود.
دختر جوان لبخندی زد و لب هاش از هم فاصله گرفتن.
+ نمی دونی چقدر منتظر این لحظه بودم؛ تنها کسی که از هدیه من به تک شاخ باقی مونده.... دفعه پیش که دیدمت تقریبا پنج سالت بود، من رو به یاد داری؟...
بکهیون گیج شده بود، حس آشنایی که به این دختر داشت در حالی که چیزی به یاد نمی آورد.
_ تو!... کی هستی؟...
دختر جوان که انگار این سئوال زیاد به مشام اش خوش نیومده بود ابرویی بالا انداخت.
+ آرتمیس، شما انسان ها منو به این اسم می شناسید یا شاید هم دیانا، نمی دونم تو کدوم رو شنیدی...
چشم های بکهیون از این درشت تر نمی شد.
_ آرتمیس!.. خدای شکار و نور مااااه؟!...
آرتمیس لبخند پهنی زد.
+ من همون فرشته ایم که توی پنج سالگیت بهت گفتم اسمت بکهیونه...
بکهیون خودش چیزی یادش نمی اومد ولی مامانش وقتی هفت سال اش بود براش تعریف کرده بود که یه روز اومده و گریه کرده که منو بکهیون صدا کنین وگرنه دیگه فرشته باهام بازی نمیکنه.
از اون روز دیگه کسی جه هوا صداش نکرد؛ درسته اسم توی شناسنامه اش جه هوا بود.
《 کارما ایزِ بچ...》
بکهیون حس خوبی داشت نمی دونست چرا ولی انگار آرتمیس انرژی خوبی برای بکهیون به همراه داشت.
+ اون بازم از زیر ملاقات تو شونه خالی کرد...
بکهیون چندبار پلک زد و با کنجکاوی پرسید:
_ کی؟!...
+ تا همین چند لحظه پیش اینجا بود ولی باز از دستم فرار کرد!...
_ از کی داری حرف میزنی؟!...
+ باید اون هم اینجا باشه تا بهت بگم...
با بلند شدن صدای عجیب گوزن بکهیون فرصت سئوال دیگه ای رو نداشت چون آرتمیس سریع برگشت.
+ می دونم جک الان میام‌.. من دیگه باید برم بکهیون، منتظرمون باش...
گفت و بلافاصله بین درخت ها گم شد.
با بیرون پریدن چیزی از پشت سرش دادی کشید و عقب پرید. گرگ سیاه که عصبانی هم به نظر میرسید آروم سمت اش می اومد.
_ لعنت بهت ترسوندیم.... تو اینجا چیکار میکنی؟!...
" فکر نمیکنی اینو من باید بپرسم؟ "
چانیول جلوش ایستاد.
" با خودت چی فکر کردی که یهو میزنی بیرون!.. "
بکهیون ابروهاش رو بهم گره زد.
_ منظورت رو واضح تر بگو تا دچار سوءتفاهم نشدم...
در کسری از ثانیه چانیول تغییر موضع داد، نزدیک شد و پوزش رو به شکم بکهیون مالید.
" نگرانم کردی.. ترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه!.. "
بکهیون نفس عمیقی کشید.
_ خیل خب حالا مثل گربه ها خودتو بهم نمال!...
بر خلاف انتظارش چانیول نه تنها عقب نکشید بلکه انقدر فشار آورد که بکهیون روی زمین افتاد.
توجهی به غرغر های بکهیون نکرد و شروع کرد به لیس زدن صورت اش. بکهیون دست هاش رو روی صورت اش گذاشت.
_ یاااااا... باز تو چندش شدی!... هییی بس کن...
چانیول زبونش رو کشید داخل ولی جوری که بکهیون نتونه تکون بخوره وزن اش رو انداخت روش و همون طور که خر خر می کرد پوزش رو روی گردن بکهیون حرکت می داد و بو میکشید‌.
بکهیون با حس قلقلک نتونست جلوی خودش رو بگیره و خندید، قلقلکی نبود اما موهای نرم چان و نفس اش بی اثر نبودن.
_ یااااا نکن دیگه...آییی...
چانیول با شنیدن صدای خندش با شوک عقب کشید و به صورت اش خیره شد. بکهیون چشم هاش رو باریک کرد.
_ چیه نکنه باز می خوابی آبکشم کنی؟...
چانیول خیره به لبخند باقی مونده روی لب های بکهیون گفت.
" خیلی قشنگ می خندی!.. "
لبخند بکهیون از لب هاش پرید و بعد از چند ثانیه که به آلفا خیره شد گوش هاش رو توی دستش گرفت.
_ از روی من پا میشی یا گوشات رو بکنم...

I'M NOT ALIVE ANYMORE 🥀🦄🐺Where stories live. Discover now