3

207 5 1
                                    

وارد آشپز خونه شدم وسایل پنکیک و گذاشتم رو کابینت و شروع کردم.
یونگ هو:
بعد از دیدن باسن پی اونم با اون حالت احساس کردم دیدم یکم سفت شده ولی خودم و بی توجه جلوه دادم وقتی صدای ظرفا رو از آشپزخونه شنیدم از اتاق بیرون آمدم یواش وارد آشپز خونه شدم حدوداً ده دقیقه ای همینجور نگاهش کردم و اون داشت آهنگی و زمزمه می کرد و بدنش و تکون میداد رفتم جلو و از پشت بهش چسبیدم که ترسید و هینی کشید سرم و رو شونش گذاشتم و گفتم:«پیشی کوچولو آشپزی می‌کنه؟» ولی هیچی نگفت لبم بردم کنار سرش و لاله ی گوشش و خیس بوسیدم و گفتم:«کینتم از چی ناراحته؟»
:«ددی میتونن بره از اون لب تاب جذاااابش بپرسه مطمئنم اون خوب می‌دونه.»
از این حسادت بچه‌گانه‌اش خندم گرفته بود.
برگردوندم سمت خودم و با لبخند شیطانی گفتم:«چیزای جذابترین از لب تاب وجود داره که دوست دارم روزم و باهاشون شروع کنم.»
لبام و کوبیدم رو لباش و به سمت میز وسط آشپزخونه هدایتش کردم لبامون با صدای وسوسه انگیزی از هم جدا شد نفس نفس زنان گفت:«به نظر منم چیزای خیییییلی جذابترین از پنکیک هست که میشه باهاشون روز و شروع کرد.»
نیشخندی زدم و حلش دادش رو میز و گفتم:«ولی اول ددی باید صبحانه بخوره.»
پی:
دکمه های لباسم و باز کرد و نگاه خیره ای به بدنم کرد و حمله ور شد به سینه ی چپم و پا ستش سینه ی راستم و فشار میاد و من ناله میکردم گاز نسبتاً محکمی از نک سینم گرفت که جیغم و درآورد بالاخره از سینم دل کند و لبام و شکار کرد غرق شهوت بودیم که یهو سیستم اطفاع حریق روشن شد جفتمون شک بلند شدیم با دیدن پنکیکا که هیچی جز پودر سیاه ازشون باقی نمونده جیغی کشیدم و گاز و خاموش کردم بغض تمام وجودم و فرا گرفت قرار بود برای صبحانه درست کنم و حالا چی....
هویج:
یونگ هو بعد از خاموش کردن اون دستگاه رو مخ به آشپز خونه برگشت و دید پی همونطور که به گاز خیرین بغض کرده دوید سمتش و برش گردون و با نگرانی گفت:«پی پی حالت خوبه عزیزم چرا بغض کردی؟!»
یهو بغضش شکست و خودش و انداخت تو بغل یونگ هو با هق هق گفت:«ددی هق من و ببخشید...ببخشید که پس ی صبحونه ی هق  ساده هم هق..هق برنمیااااممم.»
یونگ هو اون و به خودش فشرد و گفت:«اروم باش پیشی همش تقصیر من بود حواست و پرت کردم حالا هم که چیزی نشده اصلا نوتلا با شیر می خوری هوم؟»
و پی و یکم از خودش فاصله داد و خم شد تا صورتاشون روبه‌رو ی هم قرار بگیره پی همزمان که داشت با پشت دست چشمای بارونیش و پاک میکرد سری به نشونه ی تایید تکون داد لبخندی زد که فقط خدا می‌دونه یونگ هو چقدر عاشقشه.
یونگ هو پیشونش و بوسید و گفت:«افرین گربه خوبم حالا برو رو صندلی بشین تا ددی بیاد.»

Little brat kittenWhere stories live. Discover now