4

102 2 1
                                    

های من بازگشتم✨
و از این همفته به بعد این بوک هر هفته جمعه ها اپ میشه🤝🏻
-----------------------------------------------
پی:
روی صندلی نشستم تا ددی برام نوتلا بیاره وقتی نوتلا و شیر و گذاشت روی میز شروع کردم داشتیم می خوردیم که ددی گفت:«راستی یوکی و امه فردا میان»
از خوشحالی جیغی کشیدم محکم دستام و بهم کوبیدم و گفتم:«اخ جوووون بالاخره دوست خوشگلم میاد⁦
〜(꒪꒳꒪)〜⁩»
ددی لبخندی زد و گفت:«خوبه که خوشحالی حالا صبحانت و بخور که امروز کلی کار داریم»
بعد از خوردن صبحانه به پیشنهاد ددی قرار شد PS4 بازی کنیم.
یوکی:
هوووووووووف بالاخره میخوام برگردم خونه دارم از خوشحالی بال درمیارم اصلاً حس خوبی نیست با سه تا مرد هیز همش تو ی اتاق باشی مواظب باشی که دوست پسرت بهشون حملور نشه.
داشتم تو لبتابم به کارام میرسیدم که میکل که ی مامور آمریکایی بود و از اول سفر چشمش روی من بود اومد و کنارم نشست.
مایکل:«هی چی کار میکنی کوچولو؟»
امه که از اون طرف خیلی اروم داشت میومد سمت مون گفت:«با ارشدت درست صحبت کن مایکل!»
مایکل:«چشم ارشد هفتم.»
و از جاش بلند و شد و رفت پیش بغییه ، امه اومد و کنارم نشست.
امه:«هی پرنسس ، حالت چطوره؟»
به سختی بغضم و قورت دادم و گفتم:«دلم برای یونگ هو و پی تنگ شده.»
دستاش و دورم حلقه کرد و سرم و به سینش چسبوند و اروم زمزمه کرد:«نگران نباشه پرنسس من به زودی اونا رو ملاقات می کنیم.
هویج:
بعد از اینکهPS4 بازیشون تموم شد پی سرش و روی پاهای یونگ هو گذاشت و روی مبل دراز کشید.
پی:«ددی شما گفتید امروز کلی کار داریم ، اون کارا چین؟»
یونگ هو لبخند خبیثی زد و گفت:«همینجا منتظرم بمون.»
و بلند و به سمت اتاق بازی رفت....
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خب اینم از این❣️
ووت و کامنت فراموش نشه 💗
Havig love you all 🥰

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Jul 01, 2022 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

Little brat kittenWo Geschichten leben. Entdecke jetzt