پارت‌اول:

715 96 11
                                    

همراه بایوگیوم واردگیسانگ خانه ایی شدند

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


همراه بایوگیوم واردگیسانگ خانه ایی شدند.ازشب گذشته تابه حال بدون لحظه ایی توقف براسب های خودمی تاختندتابه این شهر
کوچک برسند.
فضای داخل گیسانگ خانه باپرتوهای نور
خورشیدروشن شده وهمه جاتمیزومرتب بود.
سالن اصلی خلوت بودوازتکاپوی دختران وچند نفر ازبرده هامعلوم بودکه شب مهمانی بزرگی درپیش دارند.
باورود دومرد،بانوجنی ازپشت میزمخصوصش بلند شد وبه هردویشان لبخندی زدوبا عشوه گفت: خوش اومدیدارباب.میتونم کمکتون کنم؟
یوگیوم نگاهی به زن انداخت،هانبوک قرمزرنگی
به تن داشت وموهای مشکی رنگش رابالای سرش جمع کرده بود،سنجاق طلایی رنگی هم داخل موهایش خودنمایی میکردکه طرح چند گل سرخ وزرد داشت.یقه ی هانبوکش کمی باز
بودونیشخندی به لب داشت که بخاطر ظاهر دومرد روبه رویش بود،حتمامیتوانست پول خوبی از ان دو مرد اشراف زاده به جیب بزند.
یوگیوم:برای من وارباب پارک ناهاراماده کنین.
ازصورت هردومردمعلوم بودبسیارخسته هستند و ازلباس هایی که به تن داشتندبه خوبی مشخص بودکه اشراف زاده اند.
نیشخند جنی غلیظ ترشد،کمی سرش را خم کرد وگفت:قربان گمان کنم خسته اید،اگراجازه بدید حمام گرمی هم واستون اماده کنیم.
یوگیوم:بله،برای ارباب پارک.
هردورابه سمت میزی درگوشه سالن هدایت کرد وبعد ازسالن خارج شدوبه آشپزخانه بزرگ رفت.
سالن بزرگ ومرتبی که میزهای غذاخوری وتشکچه هایی دراطراف هرکدام با نظم خاصی چیده شده بودند.پنجره های بزرگی دراطرافش داشت که باعث میشدند روزها نورافتاب به خوبی انجا
راروشن کند وپرده هایی به رنگ های زرد و
یشمی که باتشکچه ها ست شده بود.
آن گیسانگ خانه درواقع دارای رستوران بزرگی
هم بودوتمام مسافران وحتی اهالی شهرنیز روزهابه انجا میرفتند، هر شب مهمانی های بزرگی برای اشراف زادگان برگزارمیشد،به همراه انواع نوشیدنی هاوغذاهای فاخرودختران زیبا.
گیسانگ خانه جنی به داشتن زیباترین دختران شهرمعروف بودوتمام کارمندان دولت واشراف زادگان شهر،توجه زیادی به ان داشتند.
بعدازربع ساعت دختری غذارابرای هردومرداورد
و بعدازچیدن میزتعظیمی به هردوکردکه به خوبی چاک سینه اش رابه نمایش میگذاشت.
یوگیوم:ارباب قصدداریداینجابمونید؟
چانیول که ازلحظه ورودشان اخم خود را حفظ کرده بود،گفت:نه، امشب باید به کارای اشراف زاده های اینجارسیدگی کنم.مردم اینجا از
فرماندارشون شکایت کردن.بایدببینم چیزایی که دربارش گفتن حقیقت داره یا نه.
بعدش باید نامه ایی برای پادشاه بنویسم. شب بایدحرکت کنیم.
واقعاخسته شدم ومیخوام این سفرزودتربه پایان برسه،هیچ کسی روهم نتونستم پیداکنم.
حس بدی دارم یوگیوم.اولین باره حس میکنم شکست خوردم.نتونستم هیچ کدوم ازاعضارو پیداکنم.
یوگیوم:پس من بعدازناهارم میرم کمی تحقیق کنم.
باید ببینم حرف های مردم صحت داره یانه.
کمی بعد جنی به طرف دو مهمان جدیدش امد.
جنی:قربان حمام اماده شد.
ارباب پارک سری تکان دادوازجایش بلندشد.
اخم لحظه ایی ازصورت جذابش پاک نمیشد.
یوگیوم ازجایش بلند شد وبعدازمرتب کردن لباسش گفت:من میرم ارباب.
شمشیرش رابرداشت وبه طرف درخروجی رفت.
ارباب،باهدایت جنی که باعشوه جلویش قدم بر
میداشت، وارد اتاق نسبتا بزرگی شد.تمام اتاقک ازسنگ مرمرسفیدساخته شده ودروسط وان بزرگی قرارداشت که داخلش پرازگلبرگ های قرمزبود.بوی خوبی هم تمام اتاق رادربرگرفته بود.
جنی:بفرماییدقربان،الان یکی ازدخترهامیادتا
کمکتون کنه.
چانیول لباس هایش راازتنش خارج کردوداخل وان شد.گرچه انجا مثل حمام قصر یا حمام امارتش نبوداما، اب ولرم حس خوبی به اومیداد.
چشمانش رابست و تن خسته اش رادراب گرم رهاکرد.
چشمانش کم کم گرم شد. باید ذهنش را ارام میکرد.
کمی بعدباشنیدن صدایی لطیف وزیباچشمانش را بازکرد.دختری باموهای بلندوطلایی که روی صورتش ریخته و ان را پوشانده، کناردر ایستاده بود.
_قربان،بکهی هستم.
چانیول تکیه اش را ازدیواره وان گرفت،
چشمانش راباز کردوبعد ازدیدن دختر، بااشاره دستش به اوگفت کارش را شروع کند و خودش هم بار دیگر چشمانش رابست وبه دیواره وان تکیه داد.
دخترجلو امدو کنار وان وپشت سر چانیول نشست.
کمی اب روی سروکتف ارباب ریخت،ارام وعشوه گرانه دستش را نوازش وار روی گردن چانیول کشید.ماساژملایمی به گردن وشانه هایش داد.
اخم روی صورت ارباب پارک نشان میدادکه سر
درد دارد، یا اینکه سخت به چیزی فکرمیکند!
بکهی دستانش رادوطرف شقیقه های مرد گذاشت وارام ماساژداد.
اخم ارباب کمی خفیف ترشد،ونشان دهنده این بودکه دستان بکهی کارشان را به درستی انجام میدهند.
چانیول چشمانش رابازکردونگاهی به چهره دختر که درست بالای سرش وکمی روی صورتش خم شده بود،انداخت.موهای طلایی رنگش در صورتش پخش شده بودند وچهره اش به خوبی دیده نمیشد اماواقعا زیبا بود.
چانیول داشت ازحرکت دست دخترموطلایی که
هنوزنتوانسته بودصورتش رابه خوبی ببیندو
برخورد اب ولرم بابدنش، لذت میبرد،حتی حس میکرد چشم هایش کم کم درحال گرم شدن هستند که ناگهان حس دردوسوزش شدیدی در دست راست خودکرد.
انگارکه کسی داشت ان ناحیه ازدسش را
میسوزاند.
انقدر زیاد وناگهانی بود که کمی صدایش رابلندکرد.
نگاهی به دستش انداخت،علامت جمنای روی دستش ظاهرشده بود.
چانیول متعجب وشگفت زده بود. ان علامت فقط زمانی ظاهر میشد که یکی از اعضای جمنای درنزدیکی اوباشد،ممکن بودان دختر....
سرش رابه دوطرف تکان داد:نه این غیرممکنه.تمام اعضای جمنای مردهستند.
انقدر درگیرافکارش و سوزش شدید دستش بود که فراموش کردان دخترعجیب هنوزانجاست وباتعجب به اونگاه میکند.
بکهی:اا... ارباب...چی شده؟.....
چانیول ناگهان ازجایش بلندشدوباخشم دست دخترراگرفت وبه طرف خودکشید:توکی هستی؟
آستین لباس دخترروبالازدومشغول بررسی دست راست دخترشداماهیچ اثری ازعلامت جمنای ندید،تمام استین گشاد دختر را بالا زد،به طوری که شانه سفیدوظریفش هم نمایان گشت اماهیچ اثری از
علامت جمنای نداشت.
چان:ممکنه اون علامت روی قسمت دیگه ایی از
بدنت باشه،بایدنگاه کنم.....
امادخترچشمانش را بسته ومحکم روی هم فشارمیداد ودست دیگرش که ازاد بود را روی دهانش گذاشته بود.
سرش رابلند کردوبه صورت ترسیده دخترنگاهی
انداخت.
اول اخمی کرد و بعد با به یاداوردن اینکه لخت ودرحال حمام کردن بوده به سرعت دست دختر را رهاکرد.
چانیول:لباساموبیار.
ودوباره داخل اب بازگشت.
بکهی بعد ازاینکه لباس ها را کنارش گذاشت به سرعت ازان اتاق خارج شد.به محض بستن درنفس راحتی کشیداما قلبش هنوزتند میزد.نمیدانست تپش قلبش به خاطرترسش بوده یا دیدن اندام برهنه ان مرد غریبه.
البته که بخاطرترس بوده وگرنه او مردهای زیادی رادیده بود.بکهی حتی نتوانست به خوبی بدن ان مردرا نگاه کند.فقط فهمید که مرد شانه های پهن وهیکل متناسب ومردانه ای دارد.بعلاوه او که به مردان جذب نمیشد.
اری، به خاطرترسش تپش قلب گرفته بود.
بکهی:اهههه،بخیرگذشت!!
اماناگهان صدای جنی روکنارگوشش شنید:چی به خیرگذشت؟
بکهی:هی... هیچی.کاری نکردم.قسم میخورم.
جنی:خوبه،امشب یونامریضه ونمیتونه کارکنه ،توباید به جاش برقصی،برواماده شو.
بکهی:امامن...
جنی:همین که گفتم،امشب جناب فرماندارهم هست،بایدفرماندارروراضی کنی بکهی.
بکهی:بله خانم.
بادورشدن جنی،بکهی هم به سرعت به طرف آشپزخانه رفت.
بکهی:هیونگگگگ.... داشتم بدبخت میشدم....
یونگجه که درتلاش بوددیگ بزرگ رابلندکند،
بادیدن بکهی دست ازکارکشید.ان مرد درواقع اشپزگیسانگ خانه جنی بود.
یونگجه:اه بکهی،خوبه اومدی.بیااین دیگ روبلندکن خیلی سنگینه.
بکهی درحالیکه به راحتی وبدون هیچ تلاشی دیگ بزرگ رابلندمیکرد،گفت:هیونگ تویه مردی.
واقعانمیتونی یه دیگ سبکوبلندکنی؟
یونگجه:اولاکه توام یه مردی،دومااون دیگ سبکه؟
اون یه دیگ اهنی بزرگه که پانزده کیلوبرنج وکلی اب داخلشه!!
بکهی شونه ای بالاانداخت:اره،سبکه.
یونگجه:منم اگه قدرت توروداشتم میتونستم اینوبلندش کنم ویه خمم به ابروم نیارم!!
بکهی:اه هیونگ دستم داشت میسوخت،خیلی درد داشت. واقعاسخت بودکه تمرکزکنم... اولین بارم بود یکی رومیدیدم که مثل خودمه......
خیلی.......خیلیم ترسیده بودم.اون مرد... اون... اونم....
یونگجه:کدوم مرد؟
بکهی:همون مرد جذاب وقد بلند واخمویی که امروز اومده،تو حموم بودو......
بعد ازاینکه تمام ماجرا را برای هیونگش تعریف
کرد،یونگجه گفت:پس اونم مثل توعه؟
بکهی:فکرکنم اره.اخه فقط وقتی اعضا جمنای کنارهم باشن این علامت روی دست راستشون ظاهرمیشه.خیلی ترسیده بودم ونتونستم درست تمرکزکنم،اماکاری کردم که وقتی دستمو
نگاه میکرد،نتونه هیچ چیزی ببینه.چقدنفوذبه ذهنش سخت بود.
هیونگ اگراون مردهم یکی ازهموناباشه چی؟
اگربخوادمنوبکشه،یااگربفهمه که من بکهی نیستم.....
یونگجه بکهی را در اغوش گرفت:ششش،چیزی
نیست.ازبانوجنی شنیدم که زیاداینجانمیمونه.
اگربازم باهاش روبه روشدی فقط روی اینکه چیزی نفهمه تمرکزکن.راستی؟گفتی جذابه؟اولین باره به یه نفرمیگی جذاب،اووه باید ببینمش.بالاخره بکهیه مشکل پسندمون ازیکی خوشش اومد!!
بکهی لباشواویزون کرد:یاااهیونگگ...
بابه یاداوردن چیزی به سرعت لباشوجمع کردوادامه داد:بایدبرای مهمونی امشب اماده بشم.
یونگجه:اووو،بازم قراره همه چشما رو به خودت خیره کنی،هنوزم واسم عجیبه که چطور یه پسر ازتمام دخترای اینجا زیباتره. ت وواقعا اندامت ازتمام دختران اینجافریبنده تره.
بکهی:هیسس،امروزتامنو بدبخت نکنی ساکت نمیشی هیونگ.
یونگجه:ممکنه اون مردهم به مهمونی بیاد،بایدمراقب باشی دستت رونبینن.
بکهی:مجبورم ساعددستموبپوشونم.نمیتونم کاری کنم که هیچ کس نتونه دستموببینه.اه نمیدونم چراولی حس میکنم قدرتم کمترازقبل شده.
توانایی نفوذبه ذهنم کم شده.
یونگجه باشنیدن این حرف بکهی، وانمود کرد که چیزی نشنیده ولیوان اب میوه ایی که برای بکهی اماده کرده بود،رابرداشت.
یونگجه:بیااینوبخور.
بکهی چینی به بینیش داد:اه هیونگ دوست ندار...
یونگجه قبل ازاینکه بکهی حرفش را کامل کند،لیوان راجلوی دهانش گرفت:بخورش،این داروتقویت کننده اس،واست خوبه توخیلی کارمیکنی.داخل ابمیوه ریختم تامزه ی بدش اذیتت نکنه.
بکهی بالبخندزیبایی لیوان راازدست یونگجه گرفت:ممنون هیونگ،توهمیشه بفکرمنی.
یونگجه لبخندغمگینی زدوباخودش گفت:منو ببخش بکهی،من مجبورم عزیزم.
..............

یوگیوم بعد ازاینکه کمی در شهرچرخید و اطلاعات موردنیازش راجمع کرد،به گیسانگ خانه بازگشت.
توقع نداشت ارباب پارک راعصبی وسردرگم بیابد.
یوگیوم:چیزی شده ارباب؟
چانیول:یه خونه مناسب پیداکن،چندروزی روباید تواین شهربمونیم.
یوگیوم:چرا؟اتفاقی افتاده؟
چانیول:هدف اصلی من وامپراتور از این سفر پیداکردن اعضای جمنای بود،درکنارش هم قراربودکه به وضع مردم رسیدگی کنم وگزارش اشراف زاده های فاسد روبه پادشاه بدم.الان به یکی ازاعضانزدیک شدم.حس میکنم که خیلی بهم نزدیکه.
یوگیوم:چطور؟؟
چانیول:اون دختر،..یکی ازدخترای اینجاوقتی اومدکمکم بکنه علامت روی دستم ظاهرشد.ولی نتونستم بفهمم اون کیه.
یوگیوم:چراسعی نکردین ذهنش روبخونین؟
چانیول:اونقدرشگفت زده بودم که فراموش کردم.
البته موقعیت مناسبی هم نبود.فعلاباید مدتی
اینجابمونیم تا نفر پنجم رو پیداکنم.
..............

(نویسنده:اولش یه چیزیوتوضیح بدم،ممکنه درموردقدرت بکهی کنجکاوشده باشین،اون قدرت اینوداره که به ذهن نفوذکنه واون چیزی که خودش میخوادروتوذهن بقیه ایجادکنه.مثلاعلامت جمنای روی دست راست اونم ظاهرشدباقدرتش کاری کردکه چشمای چانیول علامت رونبینن وچانیول فکرکردکه هیچ علامتی روی دست اون دخترنیست.
علاوه براون توانایی دیگش قدرت زیادبدنشه وخیلی خیلی قویه!!!)

jemini powerWhere stories live. Discover now