پارت پنجم

208 70 4
                                    

بکهی دردوهفته گذشته نظرش نسبت به ارباب

پارک عوض شده بود.

احساسات عجیبی نسبت به ان مرد پیداکرده که

باعث تعجب خودش هم میشد.برخلاف افکارش

درزمانیکه به اینجا امده بود،ازبوسه هاونوازش

هاولمس های ارباب پارک لذت میبرد.

حتی گاهی دلتنگش هم میشد.دیگران مرد اخمو

وهمیشه عصبی وترسناک نبود.بعضی شب ها

هم بکهی با خواندن اهنگ،چانیول رابیهوش

میکرد.البته چانیول که ذهن بکهیون  را میخواند 

و روش کاردخترک رافهمیده بود،و همچنین به

خاطراینکه اوهم قدرت خاصی داشت، در مقابل  

القای ذهنی بکهی مقاومت نشان میداد،اما

وانمودمیکردکه اوهم مثل بقیه بیهوش شده

است.تقریبا اعتمادبکهی رابدست اورده بود اما

هنوز نفهمیده  بود بکهی چه چیزی را پنهان

میکند.

زمان زیادی هم نداشت وباید تاقبل ازتمام شدن

ماه به قصربازمیگشت.پادشاه دوباره نامه ایی

برایش فرستاد واز او خواست که سریعتربه

پایتخت برگردد.

بکهی همراه باسینی غذاوارداتاق ارباب پارک شد

ان شب هانفوی سرمه ایی رنگی به تن داشت

که رنگ شیری پوستش رابیشترنشان میداد.طرح

شکوفه های طلایی رنگی هم روی شانه هاو

استین هایش داشت.

این لباس دارای استین های بزرگ وگشادی است

و یقه اش بعد ازامدن نیمه چپ بر روی نیمه

راست شکلv پیداکرده وبا شال بلندی به رنگ

سفید بسته شده بود.

موهای طلایی رنگش را روی شانه ها و کمرش

رهاکرده بود.(موهای بکهی تازیرباسنش میرسه)

به ارباب پارک لبخندی زدوغذاها راروی میزچید.

بوسه سبکی به لب های سرخ بکهی زدوشروع

به خوردن غذایش کرد.

بعداز تمام شدن شام ازبکهی خواست کمی

برایش نوشیدنی بیاورد.بایدامشب هرطورشده

همه چیز را برایش تعریف میکرد.

کمی بعدهمراه بانوشیدنی به اتاق ارباب پارک 

jemini powerWhere stories live. Discover now