Part 2

143 47 20
                                    

جونگین بعد از پوشیدن لباساش و برداشتن چراغ قوه و دوربین دید در شب، فورا از خونه بیرون زد و به طرف پاکینگ رفت. سوئیچ پاترول قهوه ای رنگشو از توی جیبش دراورد و بعد از اینکه پشت فرمون نشست، استارت زد.
صدای خوب و روون موتور پاترول خفنش نشون میداد که سرویس و رنگ کاری هفته پیش به خوبی انجام شده و مواردی از قبیل آب و روغن ماشین به خوبی کنترل شدن.
مقدار بنزین رو چک کرد و بعد از مرتب کردن همه چیز، به راه افتاد...

نزدیکای خونه لوهان بود که با تلفنش تماس گرفت:
-کی میرسی جونگین؟
-تقریبا 5 دقیقه دیگه دم خونه تونم.
-اوکی پس من میام پایین.

لوهان در حالی که مثل جونگین دوربین، چراغ قوه، دفترچه یادداشت، باتری و یه سری خرت و پرت و خوراکی اورده بود، سوار پاترول شد و روی صندلی شاگرد نشست.
با هم دست دادن و جونگین دوباره راه افتاد:
-چه خبرا پسر؟ شرمنده که این موقع شب مزاحمت شدم!
-خوب کاری کردی که منو در جریان گذشتی چون عاشق اینجور چیزای هیجان انگیزم!
-خوشحالم که اینو میشنوم رفیق!
لوهان لبخند زد و شیشه ماشین رو یکم پایین داد:
-راستی جونگین، یادته برام لینک یه مقاله راجع به ناپدید شدن پسرای بیون و اتیش گرفتن عجیب ویلاشون فرستادی؟
جونگین دنده رو عوض و تمامی چراغ های جلویی رو روشن کرد تا دید بهتری داشته باشه چون همه جا به شدت تاریک بود:
-هوم... چطور؟
-بعد از اینکه باهام تماس گرفتی فورا اماده شدم و یه کوله از وسایل مورد نیازمونو برداشتم چون میدونستم که تو از فرط هیجان زدگی خودتو خفه میکنی و همه چیز یادت میره!
جونگین چشماشو توی کاسه چرخوند:
-خب؟!
-بعد از جمع کردن وسایل، درباره اون حادثه یه سری تحقیقات انجام دادم و به چیزای باحالی رسیدم!
-چه چیزایی؟!
-همونطور که میدونی کارشناسای جنایی و پلیسها خیلی راجع به این حادثه تحقیق کردن به طور بی سابقه ای هیچ چیز دستگیرشون نشده... من همه عکسارو نگاه کردم اما یکیشون از همه عجیب تر بود! راستشو بخوای چیزی رو که توی اون عکس دیدم جاهای دیگه نبود و ممکنه که فتوشاپ یا خطای دوربین باشه...
-نشونم بده، کدوم عکس؟
لوهان تبلتشو چرخوند و دونه های عرق پیشونی جونگین رو پوشوندن... خیلی عجیب بود... اون عکس حس خیلی بدی رو به جونگین القا میکرد و فورا چشماشو ازش گرفت تا تصادف نکنن.
-هیچ مقاله، مطلب یا تحقیقاتی درباره این عکس وجود نداره. قبل از رسیدن تو، من با نرم افزارای مختلف بررسیش کردم اما فتوشاپ نبود. خیلی تلاش کردم اما اون لکه های خون، بیشتر شبیه رد پای یه بچن که از ویلا به طرف جنگل میرفته. از فاصله زیاد بین رد پاها حدس میزنم که در حال دویدن بوده! دقیقا نمیدونم اما اون رد پاها خیلی واضح و مشهودن و احتمالا عکاس وقتی که میخواسته از جنگل عکس بگیره بصورت ناخواسته ثبتش کرده.
-عکسای دیگه رو دقیق چک کردی؟
-آره، توی خیلیاشون این قسمت از زمین افتاده بود اما روشون هیچ رد پایی وجود نداشت...
جونگین شدیدا به فکر فرو رفت و ارنجشو روی لبه پنجره گذاشت. رادیو رو روشن کرد تا اهنگی چیزی پخش شه و از این حال و هوا دربیاد.
-احتمالا نور افتاده یا دوربین اشتباه کرده لوهان...
-من همچین احتمالی رو نمیدم و بعد از برگشتن از تیمارستان، فورا بررسیش میکنم. اصلا شبیه انعکاس یا همچین کوفتی نیست چون دونه به دونه اون رد پاها روی زمین وجود دارن!
-راستشو بخوای منم درباره اون حادثه اونطوری که توی مقاله ها نوشتن فکر نمیکنم...
-چطور؟
-خب خیلی مسخرست! ویلای چند هکتاری در عرض یک روز دود شده رفته هوا و ازش یه مشت خاکستر به جا مونده! اتیش به جنگل سرایت نکرده و بکهیون و ییشینگ غیب شدن! حداقل باید جنازه هاشون پیدا میشد! به علاوه اون عکسی که الان بهم نشون دادی! همه اینا دست به دست هم میدن که من احتمال بدم که این حادثه عمدی بوده!
-هوم... جالبه... توی یکی از مقاله هایی که مربوط به پرسش و پاسخ پلیس و خبرنگارا بود، یکی پرسید که چرا با اتیش گرفتن ویلا به اون عظمت به جنگل سرایت نکرده یا حداقل علفای خشک اطرافش نسوخته، که پلیس براش جوابی نداشته و احتمال دادن که شب قبلش بارون میومده و به خاطر مرطوب بودن زمین آتیش چندان پیش روی نکرده...
-مسخرست لوهان!
-همینطوره...
مشغول صحبت بودن و جونگین از روی جی پی اس به طرف تیمارستان حرکت میکرد که یه دفعه رادیو تغییر موج داد و خاموش شد!
جونگین با اخم دکمه هارو دستکاری کرد و چند بار با دست روی داشبورد ماشین کوبید اما تغییری ایجاد نشد.
-چرا قبل از راه افتادن ماشینتو سرویس نکردی سر به هوا؟
-یه هفته پیش همه چیش چک شده لوهان! حتی رادیوش رو هم خودم عوض کردم اما الان نمیدونم چه مرگشه...
جونگین با یه دستش فرمون رو گرفته بود و با دست دیگش دنده رو عوض میکرد... لوهان با تبلتش کار و هر از گاهی جی پی اس رو چک میکرد که مسیر اشتباهی رو نرن.
-با توجه به عکسایی که از ایمیله برام فرستادی، باید پلیس رو درجریان بذاریم.
-حتما! زنگ بزن بگو اون تیمارستانی که یه قرن پیش متروکه اعلام شده داره کار میکنه و توش یه سری خل و چل زندانی شدن! فکر نمیکنی که به عقلت شک کنن؟ اول باید مطمئن شیم که اون ایمیل حقیقت داره، بعدش میتونیم با خیال راحت به پلیس گزارش بدیم.
-اغراق نکن! در ضمن ما باید احتیاط کنیم...
-من فکر میکنم که اون ایمیل سرکاریه و به هیچ وجه حقیقت نداره.
-با چک کردنش ضرر نمیکنیم...
-الان داریم میریم که دقیقا بفهمیم اونجا چه خبره، اما...
جونگین ساکت شد و با چشمای ریز شده از اینه بغل پاترول به پشت سرش نگاه کرد.
-هی چت شده؟ ادامه حرفتو بزن دیگه!
-اونا چین لوهان؟
-چیا؟!
- من نمیتونم برگردم دارم رانندگی میکنم، بچرخ ببین اونا چین که پشت سرمون دارن میدوعن!
لوهان به سرعت برگشت و جونگین تمام چراغهای پشتی ماشینشو روشن کرد تا دید بهتری رو در اختیار دوستش قرار بده.
-هی هی هی اونا سگن؟!
-سگ؟!
-آره به جون خودم، یه گله سگن! ولی...
لوهان با محدود کردن دایره بیناییش سعی داشت ماهیت اون حیوونارو تشخیص بده.
جونگین از اینه بغل نگاه کرد و با شک گفت:
-خیلی سرعتشون زیاد نیست احیانا؟!
-تو داری با چند تا میری؟
-60 تا!
-مسلما سرعت اونا از 60 کیلومتر برساعت بیشتره چون دارن بهمون میرسن!
لوهان با بهت به گله ای که به وحشیانه ترین حالت ممکن به طرفشون میدویید نگاه میکرد و در عرض چند ثانیه یکیشون از طرف شاگرد بهش حمله کرد!
-هی احمق پنجره تو بده بالا و درو قفل کن!
جونگین فریاد زد و همزمان با لوهان پنجره هاشونو بالا دادن و پاشو روی پدال گاز فشار داد.
اصلا و ابدا شبیه سگای معمولی نبودن چون چشماشون مثل قیر سیاه و هر کدوم از دندوناشون به اندازه یه بند انگشت بود.
یکم که گذشت ماشین جونگین توسط اون سگا محاصره شده بود و با سرعت پا به پای یه پاترول با موتوری با قدرت چند صد اسب بخار میدوییدن!
-جونگین لعنتی گاز بده دیگه!
-سرعتم 80 عه لوهان! هوا تاریکه نمیتونم از این سریع تر برم!
-حالا ببین یه کاری میکنی که قبل رسیدن به اون خراب شده این کوفتیا تیکه پاره مون کنن یا نه! این اطراف چیزی نیست پس پای لعنتیتو روی اون پدال نفرین شده فشار بده تا به فاکمون ندادی!
جونگین به سرعت اطاعت کرد و گاز داد تا بتونن از اون حیوونای وحشی فاصله بگیرن.
با ترس از شیشه سمت خودش بهشون نگاه میکرد که چطور میدوئن و دندونای تیزشونو به رخش میکشن.
لوهان صندلی رو محکم گرفته بود و مدام از شیشه و آینه ها فاصله شونو با اون سگا چک میکرد...
به خودش تشر زد و تمام تمرکزشو روی رانندگیش گذاشت و وقتی که سرعتش 110 کیلومتر بر ساعت شد، کم کم اون حیوانات محو شدن و تونستن نفس راحتی بکشن...
واقعا رانندگی با این سرعت وحشتناک توی این ظلمت که فقط میتونستن تا شعاع دومتری شونو ببینن خطرناک بود اما جونگین به خوبی از پسش براومد.
-لعنت بهشون! چطور با سرعت 100 کیلومتر بر ساعت میدوییدن؟ من که باورم نمیشه! اونم یه مدت طولانی...
خداروشکر که سالمیم جونگین...
و بعد با دستش روی قفسه سینش علامت صلیب کشید تا تشکرشو به خوبی به جا بیاره.
جونگین که یکم ارومتر شده بود عرق کف دستشو با شلوار طرح ارتشیش خشک کرد:
-یعنی صاحبی چیزی ندارن؟
لوهان نگاه مسخره ای تحویلش داد و با لحن طلبکارانه ای گفت:
-اینم از اون سوالات بودا! اخه کی صاحب اون وحشیای درندست؟
-یکی بدتر از خودشون!
لوهان بی توجه به حرف جونگین تند تند روی بازوهاش دست کشید و ادامه داد:
-فکر یکیشونم باعث میشه مور مور بشم... خیلی ترسناک بودن...
-به نظرت از کجا اومدن؟

-شاید جنگل؟

لعنتی کدوم جنگل؟!
-جنگل شمالی دیگه!
-همونجایی که ویلای بیون نزدیکش بود؟
-جغرافیت ضعیفه ها! اره دیگه همون جا!
جونگین به سرعت پاشو روی پدال ترمز فشار داد و ماشین ناگهان ایستاد... لوهان به خاطر شوکی که بهش وارد شده بود تقریبا داد زد:
-احمق چرا اینجوری میکنی؟! هنوز نرسیدیما... درجریانی که داری دیوونه میشی؟!
-نه لوهان! نباید بریم... اشتباهه...
-چی اشتباهه؟
-رفتنمون به اون تیمارستان لعنتی که نزدیک اون جنگل مسخرست افتضاحه! مگه خودت نگفتی که اون رد پاها از طرف ویلا به جنگل میرفتن؟
-خب چه ربطی داره؟ چرا داری پیچیدش میکنی؟
-پیچیدش نمیکنم لوهان! ما باید بیشتر دقت کنیم... من حاضرم قسم بخورم که اون سگا حیوونای عادی نبودن و تو هر کجای اینترنت سرچ کنی عکسشونو پیدا نمیکنی!
ندیدی میخواست از پشت شیشه بهت حمله کنه؟ من نمیتونم به خودمون اجازه اینکارو بدم...
لوهان در کیفشو باز کرد و بعد از دراوردن بطری کوچیک اب پرتغال، به طرف جونگین گرفتش:
-ببین دوست من... تو ترسیدی و هیجان زده شدی، من درکت میکنم اما این وقایع هیچ ربطی بهم ندارن... من مطمئنم...
جونگین نصف بطری اب پرتغالو یه نفس سر کشید و احساس سرزندگی کل وجودشو در بر گرفت.
لوهان که دید جونگین واکنش نشون نمیده ادامه داد:
-جی پی اسو نگاه کن، دقیقا پشت این کوه تیمارستانه و ما بعد از اینکه یه بازدید کوچولو انجام دادیم و چند تا عکس گرفتیم برمیگردیم...
چشمای لوهان برق میزدن و جونگین سرشو تکون داد:
-قول میدی؟
-اره قول میدم...
جونگین هیچ وقت ادم ترسویی نبود... درواقع از بچگی به شجاعت و بی باکی شهرت داشت و الان نمیتونست این حس بدشو چطور باید توصیف کنه. نگاهی به نیم رخ لوهان که سرش توی تبلتش بود انداخت و احساس تاسف ناگهانی ای سراسر قلبشو فرا گرفت. یه حسی بهش میگفت که علاوه بر اینکه در خطره، داره جون لوهان رو هم به بازی میگیره و این اصلا خوب نبود... نگاهی به اینه های بغل انداخت و همه چیز امن و امان بود... چند کیلومتر دیگه به مقصدشون میرسیدن و میتونستن بعد از یه تحقیق کوتاه تا صبح برگردن، مگه نه؟ با این افکار به خودش دلگرمی داد و شجاعت از دست رفته شو جمع کرد. فرمونو محکم بین انگشتاش فشار داد و با عزمی که به تازگی جزم شده بود، به راهش ادامه داد...



لطفا ووت و کامنت رو فراموش نکنید و با معرفی کردن فیک به دوستاتون، ازم حمایت کنید.🥰

Thirteen, S3Where stories live. Discover now