Part 4

158 54 13
                                    



لوهان با موفقیت از پنجره عبور و وارد ساختمون شد. دستشو دراز و به جونگین کمک کرد، در نهایت هر دو به سلامت وارد تیمارستان شدن.
با توجه به موقعیت پنجره، الان توی طبقه سوم ساختمون قرار داشتن. لوهان تلاش میکرد تا به صورت تقریبی تشخیص بده که کجا هستن و جونگین با چشمهای ریز شده به اطراف نگاه میکرد. اتاق نسبتا بزرگ با فضایی نیمه تاریک که لامپ رشته ای کم سویی اشیاء داخلش رو قابل رویت میکرد.
اتاق کاملا معمولی به نظر میرسید و درِ چوبیش مطمعنا به سالن و راهروهای تیمارستان منتهی میشد.
حالت اداری اتاق، لوهان رو نسبت به قفسه ها و کِشو ها کنجکاو کرد.
با احتیاط به طرف میز گوشه اتاق و کتابخونه کنارش رفت. با هر قدم، صدای قیژ کف چوبی بلند میشد و وادارشون میکرد تا اروم تر راه برن.
جونگین دوربین دید در شب رو از داخل کوله لوهان دراورد و چند تا عکس کلی از فضای اتاق گرفت.
پسر کوتاه تر دونه دونه کشو هایی رو که قلتک هاشون به خاطر زنگ زدن کُند شده بود رو باز میکرد که دستی بازوش رو فشار داد، برگشت و با صدای ارومی لب زد:
-چیه؟
صورت جونگین رنگ پریده بود:
-ل...لوهان... لامپ ر‌‌...روش...روشنه!

شت! چرا دقت نکرده بودن؟ لامپ یه تیمارستانی که چند سال پیش متروکه اعلام شده برای چی باید روشن باشه!؟ مگه سیم های برق لعنتیش نپوسیدن و از بین نرفتن؟!
لوهان دست از جست و جو برداشت و انگشت اشاره شو به نشانه سکوت روی تیغه دماغش گذاشت:
-آروم باش...
جونگین سرشو تکون داد و بند مشکی و کلفت دوربین رو دور گردنش انداخت. هنوز هیچی نشده داغ کرده بود و هر از گاهی دستاش میلرزیدن.
با لوهان به طرف در رفتن و پسر کوتاه تر دستشو روی دستگیره گذاشت. با نگاهی که سرشار از اطمینان بود به جونگین زل زد و همزمان با باز و بسته کردن چشمهاش، دستگیره رو چرخوند.
در چوبی ای که قسمت قفلش با تارهای عنکبوت مسدود شده بود رو با آروم ترین حالت ممکن باز کرد و بعد از گذاشتن دستش روی چارچوب، سرشو به ارومی خم کرد و با راهروی طویلی مواجه شد.
-واو...
-چیه؟!
-یه راهروی خیلی طولانی که تهش مشخص نیست! اوکی بیا بریم...
-باشه...
جونگین لحظه آخر برگشت و نگاهی به تک پنجره اتاق که باز بود انداخت... از اونجا میتونست پاترولشو که پشت میله های بسته پارک شده بود رو ببینه. حس زندانی ای رو داشت که با حسرت به فضای بیرون که سمبل ازادی بود، نگاه میکنه.
به دنبال لوهانی که کوله پشتی بزرگی رو حمل میکرد راه افتاد و از اتاق خارج شدن. پسر کوتاه تر با صدای خیلی اروم لب زد:
-حواست باشه که عکس بگیری...
-ب...باشه...
تمام طول راهرور توسط چراغ هایی که وسط سقف تعبیه شده بودن، روشن بود.
خراش های عجیبی که بیشتر شبیه پنجه خرس یا گرگ بودن، روی دیوارهای چوبی به چشم میخورد.
با قدم های اروم جلو میرفتن و هر از گاهی پشت سرشون رو نگاه میکردن اما خبری نبود.
تا اینجا هم زیاده روی کرده بودن و باید برمیگشتن اما روشن بودن چراغ های یه مکان متروکه توی نصفه شب دلیل کامل و موجهی نیست!
اونها باید مدارک بیشتری جمع میکردن و به پلیس تحویل میدادن. براشون جای تعجب داشت که چرا تا الان کسی متوجه این قضیه نشده بود! درسته که پنجره های اونجا توسط تخته های چوبی مسدود شده بودن، اما ضعیف ترین نور ها میتونست باعث کنجکاوی روستایی ها و ساکنین این اطراف بشه...
البته بعد از قضیه آتیش گرفتن ویلای بیون، خیلی از خانواده ها خونه هاشون رو فروختن یا ترک کردن...

به اولین در از سمت چپ رسیدن و جونگین بازش کرد. بعد از ورود به اتاق، با یه سری میز مواجه شدن که روی هر کدوم یه مانیتور و سیستم جداگونه قرار داشت! بعضی هاشون خاموش و بعضی هاشون روشن بودن!!!
دو پسر کنجکاو با بهت به هم نگاه کردن و کم کم داشتن به یقین میرسیدن که این تیمارستان متروکه یا خالی نیست.
لوهان نگاه گذرایی به میزها انداخت و یکی از پرونده هایی که توی قفسه ها بود رو برداشت و بازش کرد.
نمیتونست نوشته های قدیمی رو به خوبی بخونه، چراغ قوه رو از توی کولش دراورد و نورش رو روی برگه های پرونده متمرکز کرد:

-نام: هان جی وون
کُد: a-14
سن: 45
محل تولد: استان اولسان، کره جنوبی
نام بیماری: اسکیزوفرنی کاتاتونیک انزواگر
شدت بیماری: خفیف
گروه خونی: A+
شماره بند: 136
شماره سلول: 79
سطح تحصیلات: نامشخص
وضعیت تاهل: متاهل
آزمایشات انجام شده: نامشخص
وضعیت حیاتی: نامشخص

توضیحات: لباسهای مادرش را اتش زده، هشت فقره اقدام به قتل داشته که سه مورد موفق و پنج مورد ناموفق بوده اند.


لوهان چراغ قوه رو نگه داشت تا پسر بلند تر هم بتونه نگاهی به پرونده ها بندازه. جونگین به نرمی ورق میزد و مشخصات بیمار بعدی رو با ولوم پایینی خوند تا لوهان هم بشنوه:


-نام: اوه سهون
کُد: L-94
سن: 25

-اوه این یکی خیلی جوونه!
جونگین سرش رو به نشون موافقت تکون و ادامه داد:

- محل تولد: استان سئول، کره جنوبی
نام بیماری: نامشخص
شدت بیماری: حاد
گروه خونی: O-
شماره بند: 601
شماره سلول: 29
سطح تحصیلات: نامشخص
وضعیت تاهل: مجرد
آزمایشات انجام شده: نامشخص
وضعیت حیاتی: زنده

توضیحات: چندین بار اقدام به فرار از تیمارستان کرده که همگی ناموفق بوده اند و جزو خطرناک ترین بیماران بند 601 است.

لوهان با کنجکاوی پرونده رو از جونگین گرفت و به عکس قدیمی ای که گوشه پرونده چسبونده شده بود، نگاه کرد. اون تیکه کاغذ به شدت پوسیده بود و رنگش ‌به زردی میزد اما لوهان میتونست نفوذ و عمق چشمهاش رو از همونجا حس کنه...
-چرا بیماریش نامشخصه؟
-حتما اینقدر عجیب و نادر بوده که نتونستن بفهمن چی به چیه...
-وضعیت حیاتیش رو هم زده زنده!
-خب این موضوع مال یه قرن پیشه لوهان!
-خودت مگه نگفتی یه نفرو پشت پنجره دیدی؟!
-شاید توهم بوده! بهرحال نباید توقع زیادی از خودمون داشته باشیم، تا همینجاشم که جرات کردیمو وارد همچین جایی شدیم خودش خیلیه.
لوهان آهی کشید و پرونده رو توی کولش جا داد: 
-یکم دیگه میگردیم و اگه خبری نبود، فورا از این جهنم خارج میشیم. اصلا حس خوبی ندارم...
-تو که مشتاق بودی!
-نمیدونم... از وقتی که عکس اون پسره رو دیدم بهم ریختم.
-بیخیال مرد، اون فقط یه عکس سه در چهار رنگ و رو رفته بود!
-بیا در موردش حرف نزنیم...
جونگین که متوجه رنگ پریدگی جزئی و بی حالی ناگهانی دوستش شد، بیشتر ادامه نداد و دهنشو بست.
به طرف در اتاق رفتن و دوباره وارد راهرور شدن.
چکمه های مشکی شون صدای ناله کف چوبی رو درمیاوردن و تارهای عنکبوت تقریبا همه جا دیده میشدن.
دستگیره اتاق هارو دونه به دونه میچرخوندن اما متاسفانه باز نمیشدن.
قفل بودن در این اتاق ها مثل هیزمی بود که آتیش کنجکاویشون رو شعله ور میکرد و با چسبوندن گوشهاشون به در اتاقها، سعی داشتن بفهمن که دقیقا چه خبره اما سکوت مطلق تنها چیزی بود که نصیبشون میشد...
چراغ های بالا سرشون روشن خاموش میشدن و صدای بدی رو تولید میکردن. 
توقع داشتن که وضعیت به همین منوال پیش بره و چیزی به جز تارهای عنکبوت و صدای قیژ چوبِ زیر پاهاشون نبینن و نشنون اما...
به محض پیچیدن توی یه راهروی جدید، آثار وحشتناک خون در مقابل چشمهاشون نمایان شد!
جونگین هین بلندی کشید و لوهان به شدت اخم کرد. پاهاشون کم کم به سستی میرفت و قدم هاشون سنگین تر میشد.
جای پنجه های روی دیوارها خونی بودن و لکه های بزرگ و کوچیکی روی زمین دیده میشدن. 
کمی که جلوتر رفتن، تخت معمولی بیمارستانی رو دیدن که پارچه سفید روش غرق در خون بود!
اینقدر خون الود که اولش شک کردن که شاید رنگ خودِ پارچه قرمزه!
جونگین به دیوار تکیه و با مشت چند بار به قفسه سینش کوبید تا نفسش بالا بیاد.
لوهان جلوتر رفت و وقتی دستشو به پارچه کشید، انگشتهاش به طور کامل خون الود شدن و این قضیه گواه بر تازگیش بود...
به شدت سرشو برگردوند و با بالا بردن کف دستش، باعث درشت تر شدن چشمای پسرک برنزه شد.
چطور ممکنه؟
خون تازه؟!
با حالت چندشی دستشو به شلوارش مالید تا خون روشو پاک کنه و به طرف جونگین رفت. خودشم وضعیت بهتری نداشت و نمیدونست که چی بگه تا دوستش رو از اون حالت شوک زده دربیاره:
-ج...جونگین... ب...ببین... این... هی! ا...این ک...کیه؟!
حواس پسر قد بلند پرت جایی شد که لوهان نشون میداد. دقیقا به نقطه ای اشاره میکرد که جونگین بهش تکیه داده.
تکیه شو گرفت و به تابلوی بزرگی که روی دیوار نصب شده بود، نگاه کر:
-ا...این یارو ک...کیه؟!
مردی با قد متوسط، چشمانی گیرا و لباس بلند و مشکی که صلیب بزرگ و طلایی روش به خوبی میدرخشید.
به نظر میرسید که نقاشی توسط تکنیک رنگ روغن کشیده شده.
درسته که قدیمی بود و روش لایه زخیمی از غبار به چشم میخورد اما، لباس بلند و مشکی اون مرد و موهای جو گندمی ای که به یه سمت مرتب شده بودن، ابهتی شبیه به یک " پدر روحانی " رو بهشون القا میکرد.

-هی جونگین، بغلش یه چیزی‌ نوشته.
هر دوشون قضیه خون رو فراموش کرده بودن و حواسشون به یه جفت چشم مراقب سمت چپشون نبود...
روی گوشه تابلوی بزرگ زوم کردن تا شاید اثری از ماهیت اون شخص پیدا کنن.
نوشته به زبان چینی بود و لوهان تقریبا تسلط داشت:
-پ...پدر... پدر... کیم... پدر کیم... بقیش‌...بقیش واضح نیست...
جونگین هم نه به اندازه لوهان، اما یه چیزایی بلد بود:
-کیم...جون...کیم جون...
-آهان! پدر کیم جونمیون!


چشمشون رو از تابلویی که نمایان گر تصویر یک کشیش یا پدر روحانی بود گرفتن و به انتهای نامعلوم راهرویی که توش ایستاده بودن، نگاه کردن.
-ا...الان دقیقا باید تا کجا ادامه بدیم لوهان؟
پسر کوتاه تر در حال ثبت فیلم با دوربین دید در شبش بود:
-دقیقا نمیدونم جونگین، اما باید با یه سری فیلم و مدرک معتبر از اینجا خارج شیم تا به پلیس اطلاع بدیم.
-باشه، پس هر چه زودتر فیلمهارو...
حرف جونگین با شنیدن صدایی بیگانه قطع شد!
با چشمهای درشت به لوهان نگاه کرد تا مطمئن شه توهم نزده و چهره منقلب دوستش هم گواه بر صحت ماجرا بود.
اب دهنشون رو قورت دادن و پاورچین پاورچین به طرف راهروی مجاور که احساس میکردن مبنع صدا از اونجاست، حرکت کردن.
لوهان دوربین به دست در حال ثبت تک تک وقایع بود و به محض اینکه موجود زنده ای جز خودشون رو پیدا کنه و ازش فیلم بگیره، از اون جهنم فرار میکردن.
اروم اروم وارد راهروی نیمه تاریک شدن و منظره جدیدی مقابلشون پدیدار شد. تا چشم کار میکرد درهای چوبی با فاصله تقریبا چهار متر از همدیگه قرار داشتن و همه شون توسط تخته های چوبی پلمپ شده بودن.
اینکه درهای زیادی مسدود باشن، احتمال متروکه بودن تیمارستان رو بالا میبرد اما اون صدای شدید که مربوط به بسته شدن محکم یکی از همین درها بود، بهشون اجازه نمیداد که نیمه پر لیوان رو ببینن.
جونگین به ارومی کنار گوش لوهان لب زد:
-فکر کنم باید بریم جلوتر...
پسرک کوتاه تر با ابروهای گره خورده و موهای عرق کرده، سرش رو تکون داد.
همه در ها توسط دو تا تخته چوب پوسیده و میخ های زنگ زده بسته شده بودن و کم کم داشتن از ادامه دادن منصرف میشدن که چشمشون به یکی از درها خورد:
-اون بازه جونگین!
سریع تر قدم برداشتن و با احتیاط پشت در ایستادن. هیچ صدایی از داخل اون دری که کنارش تابلوی زنگ زده "دستشویی عمومی" نصب شده بود، شنیده نمیشد.
لوهان که از داخل دوربین به در نگاه میکرد، دستگیره رو چرخوند و بازش کرد...
وضعیت اونجا فقط با یه کلمه توصیف میشد:
"وحشتناک!"
کاشی های سفیدِ در و دیوار کاملا خونی بودن و باریکه های نسبتا قطوری از مایع قرمز رنگ،  به طرف چاه فاضلاب سرازیر میشد.
بوی تعفن جسد با بوی غلیظ فاضلاب و خون مخلوط شده و فضای تهوع اوری رو ایجاد کرده بود.
جونگین با انزجار دستش رو روی دماغ و دهنش گذاشت و با چشمهای درشت شده به حجم خونی که مثل رود از هر اتاقک جاری بود، نگاه میکرد.
سعی میکردن که کف چکمه هاشون رو توسط خون، الوده نکنن اما این قضیه واقعا غیر ممکن به نظر میرسید.
حدود 10 تا اتاقک مجزای دستشویی وجود داشت که در همه شون بسته بود. جونگین از سمت چپ شروع کرد و در اول رو با ضربه اروم پاش باز کرد.
خبر خاصی نبود، فقط رد پای خون و کثافت همه جا به چشم میخورد.
در دوم هم توی همین شرایط بود و وقتی که به در سوم رسید، مکث کرد.
خون زیادی از زیر این اتاقک جاری بود و هر دوشون میدونستن که اون تو خبراییه.
جونگین نگاه تردید امیزی به لوهان انداخت و با ضربه پاش در رو باز کرد.
در فلزی باز شد و بعد از نشون دادن فاجعه ای که درونش رخ داده بود، دوباره با صدای بدی بسته شد...
جونگین با صورت کبود شده فورا از دستشویی بیرون رفت و یه گوشه بالا اورد.
صحنه سر و دستای قطع شده یه مرد داخل توالت و خون وحشتناکی که مثل چشمه اطرافش میجوشید، منزجر کننده ترین چیزی بود که لوهان تا به حال توی عمرش دیده بود.
اب دهن جمع شده توی دهنش که ناشی از تهوع بود رو قورت داد و دوباره با دستش در رو باز کرد. از صحنه وحشتناک رو به روش فیلم گرفت و بعد از رها کردن در فلزی، فورا از اونجا خارج شد...
جونگین یه گوشه نشسته و سرشو با دستهاش گرفته بود.
حالش با هیچ کلمه ای توصیف نمیشد و وقتی که دوستش بطری ابی رو به طرفش گرفت، سرش رو بلند کرد. با دستای لرزون یه مقدار ازش نوشید و با کمک لوهان بلند شد.
-با اون فیلمی که گرفتم، زودتر از اینجا میریم جونگین...
نای حرف زدن نداشت... توی عمرش حتی یه جسد رو از نزدیک ندیده بود چه برسه که بخواد تیکه های بدنشو ببینه!
به تکون دادن سرش اکتفا کرد و به دنبال لوهان راه افتاد تا از همون پنجره خارج شن و به خونه برگردن.
اضطراب بدی وجودشون رو در بر گرفته بود و فکر میکردن که نمیتونن از اونجا خارج شن. کاملا متوجه شدن که اون تیمارستان کوفتی متروکه نیست اما ترجیح میدادن که بررسی بقیه اش رو به پلیس بسپرن.
جونگین مدام توی دلش زمزمه میکرد:
" تند تر تند تر! ما باید سریع تر بدوییم... ما باید زودتر از اینجا خارج شیم... من چیزای زیادی اون بیرون دارم و خیلیا منتظرمن... کیونگسو... کیونگسو..."
وقتی که اسم دوست پسرشو زیر لب اورد، حس بدی توی قلبش شکل گرفت و فشار خونش بالاتر رفت.
نمیدونست که دلیل جهنمیش چیه! اون اسم همیشه براش ارامش بخش و خوشحال کننده بود اما الان نمیدونست چه مرگشه...
میخواستن وارد اتاقی که پنجره خروج توش قرار داشت بشن که صدای ناله‌ ای مانعشون شد:
+ کمــــک...
درجا توقف کردن!
کسی کمک میخواست؟!
به چشمای همدیگه نگاه کردن تا بفهمن خواسته اون یکی چیه...
لوهان برای رفتن مصمم بود اما جونگین...
+خواهش میکنـــــــــــم... کمــــــــک... کمکم کنیـــــــد...
لوهان دوستشو خوب میشناخت، اون برق دلسوزانه لعنتیو از بر بود و با وحشت لب زد:
-باید بریم جونگین!
-نه!
-احمق نشو دیوانه! میریم و با پلیس برمیگردیم، زود باش...
-اگه تا اومدن پلیس بمیره چی؟!
- ما مسئول مرگش نیستیم! اتفاقا ما داریم نجاتشون میدیم... البته اگه خودمون زنده بمونیم اونا هم نجات پیدا میکنن! پس راه بیوفت و از اون پنجره کوفتی رد شو.

چند دقیقه گذشت و اون دو نفر نه تنها از اونجا نرفتن، بلکه درحال جست و جوی منبع صدا بودن!
احمق، بی فکر یا هر فحش دیگه ای رو نثار خودشون میکردن و به جست و جوی راهروهای تاریک ادامه میدادن.
لوهان خوب میدونست که تا حدودی با جونگین هم عقیدست...
اگه بدون پیدا کردن صاحب اون صدا که اسیب دیده هم به نظر میرسید اونجارو ترک میکردن، بقیه عمرش رو با عذاب وجدان میگذروند.
+کمــــــــــــــــــــــــــــــک...
صدا خیلی واضح و نزدیک تر به گوش میرسید و این قضیه باعث خوشحالی هر دو پسر شد.
صدای قدم های تندشون به خوبی شنیده میشد و هیجان زیادی رو با خودشون به دوش میکشیدن.
هیجان، ترس و استرس...
ترس از اتفاقات و موجودات احتمالی...
استرس پیدا کردن اون ادم...
و هیجان فرار کردن از اون تیمارستان...
+کمــــــــــــــــــــــــــــــــک...
-لعنتی همینجاست!
لوهان با صدای بلند و لرزونی گفت و به در اتاقی که کنارش تابلوی "کتابخانه" به چشم میخورد، اشاره کرد.
بی هیچ تردیدی در رو باز کردن و وارد شدن.
توقع یه کتابخونه معمولی و کتابهای چیده شده روی قفسه های چوبی و فلزی رو داشتن که انسان زخمی و ناتوانی یه گوشه نشسته و تقاضای کمک داره اما...
چیزی که رو به روشون قرار داشت نه تنها موافق تصوراتشون نبود، بلکه 720 درجه باهاش تفاوت داشت!
چیزی که روی قفسه ها به چشم میخورد کتاب نبود، بلکه اعضای بدن تیکه تیکه شده بی هویتی بودن که قفسه ها رو رنگین میکردن.
بیشتر شبیه قصابی بود تا کتابخونه!
از قفسه ها خون میچکید و صدای برخورد هر قطره از اون مایع قرمز با زمین، مو رو به تن جونگین و لوهان سیخ میکرد.
کتابها روی زمین پراکنده و متلاشی بودن و رد پاهای قرمز رنگ تمام اون کلمات رو از بین برده بود.
جفتشون دم در ایستاده و چارچوب فلزی رو گرفته بودن تا پخش زمین نشن.
+کمــــ.... کمــــــــــــــک...
با شنیدن صدا از اون حالت گنگ و مبهم خارج شده و جراتشونو جمع کردن. باید اون انسان رو از اونجا نجات میدادن چون دیگه نمیتونستن بوی تعفن رو تحمل کنن.
حشرات اطراف لاشه ها پرواز میکردن و صداشون بیش از حد ازار دهنده بود.
لوهان که دیگه دلش نمیخواست جونگین محتویات نداشته معده شو بالا بیاره، دستمالی رو از جیبش دراورد و بهش داد تا مجاری تنفسیش رو بپوشونه.
با هر زحمتی که بود پاهاشون رو که به زمین میخکوب شده بود حرکت دادن و پیشروی کردن. تمام سعیشون بر این بود که به قفسه های لعنت شده نگاه نکنن و به هدفشون فکر کنن.
از چند تا قفسه رد شدن و اون مرد رو دیدن!
اون یه سرباز نگهبان بود که توسط یه میله بزرگ چند متری به زمین میخکوب شده و سر تیز میله، شکاف عمیقی رو روی پهلو و شکمش ایجاد کرده بود.
دایره بزرگ خونی که اطرافش رو احاطه کرده بود، نشون میداد که مدت زیادی رو زنده نمیمونه.
یونیفورمش نشون میداد که احتمالا از نگهبانای در ورودیه و بزرگترین سوال ممکن، علت این وضعیتش بود.
+ش...شما....شماها...
لوهان به خودش اومد و به طرف مرد رفت.
با کمک جونگین تلاش زیادی کردن تا میله رو یه جوری از بدنش خارج کنن، اما این قضیه عملا نشدنی بود و اگر هم اتفاق میافتاد، اون مرد به سرعت و بر اثر خونریزی جونش رو از دست میداد.
-لعنت بهش! حالا چیکار کنیم؟
-ن...نمیدونم لوهان...
+ا...از ای....اینج...جا ب...بر...رید...
-ما میریم و کمک میاریم، ولی نمیتونم اینجا ولتون کنیم چون خون زیادی رو از دست دادید! به علاوه...
+ا...اونا خ...خیلی خ...خطرناک...کن...
اون مرد در ابتدای کار به نجات و زنده موندش امیدوار بود، ولی وقتی که دید کاری از دست جونگن و لوهان برنمیاد، نا امیدی وجودش رو در بر گرفت.
لوهان کنارش نشست:
-کیا؟!
-ب...بیمارای این...نجا... ر...روش....شون آزمایش...شای م...مختلف انج...جام ش...شده و خ...خیل...لیاشون ق...قدرت های عج...جیب...بی پ...پیدا ک...کرد...دن... از سل...لولاش...شون ف...فرار ک...کردن و همه کار...اوهوم اوهوم... اوهوم... همه کارک...کنان و نگهب...بانان رو میک...کشن...
-کی روشون ازمایش انجام داده؟!
مرد به شدت سرفه میکرد و وقتی که خون زیادی رو بالا اورد، فهمیدن که وقت زیادی ندارن:
-خواهش میکنم مرد، بهم بگو که اونا کین... زود باش جواب بده!
+ا...از ا...اینج...جا ب...ب...برید... ز...زودت...تر ب...بر...رید... اسم ب...بیم..مار...رای اینج...جا ر...روی بدنش...شون مُ...مهر ش...شده... حو...واس...ستون ب...باش...شه چ...چون خ...خیل...لی خ...خطرن...ناک...کن... ز...زودت...تر ب...ب...ر...
مرد در حالی که به شدت سرفه میکرد، خون سیاه رنگی از گوش و دماغش خارج شد و جونشو از دست داد...
لوهان بغضش رو قورت داد و فورا بلند شد. نگاه حیرت زده ای به جونگین مسخ شده انداخت ودستشو گرفت:
-زود باش! زود باش باید بریم وگرنه کشته میشیم!
مچ دست جونگین رو گرفت و اون بدن خشک شده رو به دنبال خودش کشید.
نفس های تندشون توی راهروهای خالی و نیمه تاریک میپیچید و صدای برخورد کفشهاشون با کف چوبی، بیشتر از همیشه به گوش میرسید.
-بدو جونگین بدو...
پسر بلند تر کم کم به اعصابش مسلط و ذهنش از حالت مسخ و زندانی که توش گیر افتاده بود، آزاد شد. مچشو از دست لوهان خارج کرد و با ثبات قدم بیشتری دوید.
قفسه های سینه شون به سختی بالا پایین میشد و عرق از کل بدنشون سرازیر بود.
اونا باید خارج میشدن! باید از اونجا فرار میکردن و به همه میگفتن که چه فاجعه ای اون تو رخ داده! باید فرار میکردن...
خودشون رو به راه پله اضطراری رسوندن و کافی بود از طبقه دوم به سوم برن و از طریق اون پنجره فرار کنن!
کف دستهاشون عرق کرده بود و با این حال، نرده های کناری رو محکم گرفته بودن تا تعادلشون رو از دست ندن.
به طبقه سوم رسیدن و لوهان در اضطراری رو باز کرد تا وارد طبقه بشن اما چیزی که پشت در بود، باعث قفل شدن فکاشون شد!
لوهان دستگیره رو رها و با لرز عقب گرد کرد...
یه موجود قد بلند با هیکلی درشت و بزرگتر از انسان عادی، پوست تاول زده و چشمانی به خون نشسته.
مشخص بود که انسانه و احتمالا توسط اون ازمایش های وحشتناک به این روز افتاده...
بازوهاش به کلفتی چند تا مرد بالغ و هیکلش اندازه 5 نفر بود!
قد بلند و گوشت های اضافه ای فاصله بین شونه و گردنش رو پر کرده بودن.
دندون های وحشتناک و بدتر از همه، چشمهاش باعث قبض روح اون دو نفر میشد.
با فریاد جلو اومد و یقه جونگین رو گرفت... از روی زمین بلندش کرد و به میله های راه پله چسبوندش.
-ولش کـــــــــــن! یا مسیح جونگین... نــــــــــه عوضی ولش کن... خدای من جونگینو ول کن!!!!!!!
لوهان داد و فریاد میکرد و اسم جونگین رو نعره میکشید تا رهاش کنه.
اون غول بی شاخ و دم یقه جونگین رو محکم گرفته و پاهاش رو از زمین فاصله داده بود.
پسرک برنزه با چشمهایی که پر از اشک بودن دستاشو روی دستهای بزرگ اون مرد گذاشت و پاهاش رو تکون میداد تا رهاش کنه.
همه اینها در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد...
جونگین رو هل داد و از راه پله طبقه سوم، به طرف پایین پرتش کرد...
صدای فریاد های گوش خراش لوهان همچنان شنیده میشد که چطور خودش رو به اب و اتیش میزد و جونگین قبل از سیاهی رفتن چشمهاش تونست اسم اون روانی رو که روی گردنش حک شده بود ببینه:

"پارک-چان-یول!"


ووت های پارت قبلی به شرط نرسیدن!
حتی تعدادشون نصف ویوئرها هم نیستن و با کم لطفیاتون ناراحتم میکنید. خیلی کار سختیه؟ ازتون به عنوان نویسنده ای که هیچ چشم داشتی نداره فقط میخوام که ووت بدید همین! حتما انجامش بدید و شرط اپ پارت بعدی ۱۵ تا ووته و جدا اگه به این مقدار نرسه اپ نمیکنم چون دوسش ندارید!

Thirteen, S3Where stories live. Discover now