Part 5

254 59 36
                                    

-تو برگزیده پروردگاری... تو انتخاب و نشانه حضور پروردگاری... تو نشون میدی که پروردگار ما رو هنوز فراموش نکرده و به یادمون هست... پروردگارا سپاس... تو نجات دهنده ما هستی... تو یاری گر ما هستی...
منشا صداهایی که توی سرش میپیچیدن، اصلا مشخص نبود و همه چیز در حاله ای از ابهام قرار داشت.
حس میکرد که فضا به شدت خفه ست و تاریکی مطلق همه جا رو فرا گرفته.
-کیم جونگین... تو ناجی ما و فرستاده پروردگار ما هستی...
اینا دیگه چی بودن؟!
نکنه بعد از اینکه توسط پارک چانیول از طبقه سوم به پایین پرت شد، یک راست به قعر جهنم رفت؟
پلک هاش رو روی هم فشار داد و سردرد عمیقی رو حس کرد...
کم کم متوجه صداهای اطرافش میشد. صدای زمزمه آرومی که انگار مشغول عبادت بود!
جونگین توی ذهنش احتمال میداد که خوشبختانه عقلش رو از دست داده و به طرز اعجاز اوری توهم میزنه.
بدنش هشیار تر شد و حالا میتونست درد خفیفی رو توی عضلاتش حس کنه.
عضلات پشتش درد میکردن اما در حدی نبود که نتونه تحمل کنه.
به ارومی چشم هاش رو باز کرد و مردی رو دید که بالای سرش نشسته.
لباسی بلند و مشکی، صلیب بزرگ و طلایی رنگ که به گردنش اویخته بود و ظاهرش مرتب به نظر میرسید.
جونگین کم کم داشت باور میکرد که توی دنیای دیگه ای سیر میکنه و میخواست چشمهاش رو ببنده که صدای اون مرد اجازه نداد:
-مرد جوان... تو ناجی ما و هدیه پروردگار هستی...
اینجا چه خبر بود؟
جونگین حالا متوجه شد که روی سطحی نسبتا سفت خوابیده و اتاقی که توش قرار داره خیلی کوچیکه.
لامپ سفید رنگی وسط سقف اتاق هست و با وجود نور ضعیفش، چشمانش رو اذیت میکنه.
-حالت خوبه کیم جونگین؟
کم کم به خودش اومد و نیم خیز شد. با وجود درد زیادی که توی نواحی لگن و آرنجش حس میکرد، روی سطح سخت نشست و متوجه شد که روی تخت خوابیده بوده.
چهار زانو روی تخت نشست و با چهره ای درهم بازوش رو ماساژ داد تا کمی دردش رو کاهش بده.
حالا که میتونست بهتر اطرافش رو ببینه، نگاهی به چهره مرد رو به روش انداخت و وقتی صورتش رو برانداز کرد، یاد تابلویی که با لوهان دیدن افتاد.
" پدر کیم جونمیون"
راستی، لوهان کجاست؟!
وقتی یاد دوستش افتاد، چمشهاشو رو از اون مرد گرفت و وقتی که سرش رو برگردوند، با میله های زندان مواجه شد!
اونجا زندان بود؟!
فورا از پدر روحانی رو به روش پرسید:
-برای چی منو زندانی کردی؟!
مرد عکس صلیبی رو روی قفسه سینش کشید و دستهاش رو به هم چسبوند:
-من هیچ وقت فرستاده پروردگار رو زندانی نمیکنم، شما رو به اینجا اوردم که ازتون مراقب کنم تا مارو نجات بدین...
- تو کی هستی؟
-من کیم جونمیون، کشیش کلیسای اینجا و خادم مردم و پروردگارم.
-از کجا منو میشناسی؟
-بهم خبر داده بودن که نجات دهنده ای از طرف پروردگار داره به اینجا میاد تا مارو ازاد کنه. به خاطر همین منتظرتون بودم... تا اینکه دیدم زخمی و درمانده پایین پله ها افتادید و فورا خودم رو بهتون رسوندم تا فرستاده پروردگار رو نجات بدم...
جونمیون بعد از زدن این حرفها چشمهاش رو بست و زمزمه های نامفهومی رو زیر لب از سر گرفت.
جونگین کم کم هشیار تر میشد و بوی خطر رو بیشتر از قبل حس میکرد.
باید با قضیه مثل یه انسان منطقی برخورد و اون رو حل و فصل میکرد...
پازل های پیچیده توی مغزش رو دونه دونه امتحان میکرد تا نقشه راهش کامل شه.
دستش رو روی لبه های تخت گذاشت و وقتی که میخواست بلند شه، کشیش بازوش رو گرفت و کمکش کرد.
به سختی روی پاهاش ایستاد و تلاش کرد تا درد شدید کمرش رو به نحوی نادیده بگیره. میخواست از زندان خارج شه که جونمیون لباسش رو گرفت. با ترس و به طور ناگهانی برگشت و فکر میکرد که اون مردک دیوانه میخواد همونجا دخلشو بیاره که با دیدن ورق قرص هایی که توی دستش بود، حرفش رو خورد.
-اینها به تسکین دردتون کمک میکنن، باشد که پروردگار شما رو حفظ کنه...
جونگین قرص رو گرفت و با خوندن اطلاعات پشتش متوجه شد که مسکنه. دوتا رو بدون اب به زور قورت داد تا درد عضلاتش اروم بگیره.
-ت...تو میدونی دوستم کجاست؟
-دوست؟!
-اره، همونی که قدش از من کوتاه تر و رنگ موهاش روشن تر بود.
-به پارک گفتم که به اتاق بغلی هدایتشون کنه تا مهمان ما باشن.
-چی؟!
منظورش از پارک، همون پارک چانیوله؟! همون دیوونه بی شاخ و دم که از اون بالا پرتش کرد؟! جونگین هنوزم نمیدونه که چطور زندست و با وجود سقوط از اون ارتفاع میتونه سرپا بیاسته! تنها چیزی که یادش میومد چهره وحشتناک و بی سابقه چانیول و صدای فریاد گوش خراش لوهان بود.
هیچ ایده ای نداشت که چه بلایی سر دوست بیچارش اومده اما تا الان چیزهای زیادی فهمیده بود و تمایل داشت که اطلاعاتش رو تکمیل کنه:
-اون غول... یعنی پ...پارک چانیول رو میشناسی؟
-البته پسرم! پارک چانیول و اوه سهون از افراد توانا و زیردست منن که برای رضایت پروردگار به مردم اینجا خدمت میکنن...
هر چی بیشتر میگذشت، جونگین از کشیش سیاه پوش روبه روش بیشتر میترسید... حرفهای نامفهوم بودن و سفیدی چشمهاش به سرخی میزد. سر و وضع مرتبش اون رو از زندانی های اینجا متمایز میکرد و این برای جونگین خیلی عجیب بود.
-م...میتونم دوست...تمو ببینم؟
-البته! فرستاده پروردگار هر چی رو که بخوان براشون فراهم میکنم!
در سلول رو باز کرد و با علامت دست از جونگین خواست که اول خارج شه.
خروج از اون اتاقک کوچیک همانا، بهم خوردن حالش همانا...
بوی تعفن و جنازه حالش رو بهم میزد و بدتر از همه صداهای وحشتناک و ضعیفی بود که به گوشش میرسید.
دستش رو جلوی دهان و بینیش گذاشت و با وحشت به منظره رو به روش نگاه کرد.
در مقابل، یک سالن بزرگ و تقریبا مربع شکل وجود داشت که اتاقک های کوچیکی شبیه به همون سلولی که توش به هوش اومده بود، دیده میشد.
خیلی از بیمارا اونجا زندانی بودن و رفتارهای عجیب و غریبی ازشون سر میزد.
به صورت متداول عرض یا طول سلولشون رو متر میکردن!
سرشون به به میله های اهنی میکوبیدن و هیچ توجهی به حجم وحشتناک خون سرازیر شده نداشتن!
روی تخت هاشون نشسته بودن و کلمات نامفهومی رو زمزمه میکردن!
بعضی ها زیر تخت هاشون از ترس قایم شده بودن و علت کوفتیش اصلا مشخص نبود!
خیلی ها هم فریاد میزدن و دستشون رو از بین میله ها خارج کرده بودن تا یه نفر و بگیرن و تیکه تیکه کنن!
جونگین اصلا دلش نمیخواست با این مورد اخری روبه رو بشه و دیگه حالش داشت از منظره رو به روش و وضعیت رقت انگیز بیمارها که از بین میله ها مشخص بود، بهم میخورد.
سرشو برگردوند و وقتی که به حرف اومد، جونمیون دست از زمزمه کردن برداشت:
-اینجا چرا اینجوریه؟ بیمارها چرا توی این وضعن؟ چرا زندانین؟ این وضعیت تقصیر کیه؟
-اهریمن!
کشیش دست جونگین رو گرفت و با شدت به طرف مقصد نامعلومی کشید. این درحالی بود که قلب پسر برنزه داشت از جاش کنده میشد و نمیدونست که علت تغییر ناگهانی خوی کشیش از حالت اروم به تهاجمی چیه!
میترسید که بپرسه یا حرفی بزنه و اون مرد حسابشو برسه.
رفتار های ناگهانی و غیر طبیعیش نشون میدادن که یکی از بیمارهای اینجاست و در واقع فکر میکنه که کشیش و خادم پروردگاره!
جلوی یکی از سلولها ایستادن و جونمیون دسته کلید بزرگ و زنگ زده ای رو از توی جیب لباس بلند و مشکیش خارج کرد.
جونگین نگاهی از بین میله ها به داخل اون اتاقک کوچیک انداخت و وقتی که لوهان رو بیهوش دید، با ترس نزدیک تر رفت و صداش کرد:
-لو؟ لو؟ هی لوهان بیدار شو منم جونگین!
جونمیون یکی از کلیدهارو انتخاب و در سلول رو باز کرد. دوباره مثل چند لحظه قبلش اروم شد و یه گوشه ایستاد تا جونگین وارد شه.
پسر بلند تر با اضطراب وارد شد و بدن دوستش رو از زمین چرک و سیاه فاصله داد:
-لوهان؟ بلند شو پسر...
نگاهی به اطراف انداخت و چشمش به لاشه کوله پشتی لوهان خورد.
دستشو دراز و بعد از خارج کردن بطری اب، یه مقدار ازش رو بهش خوروند.
لوهان با تکون دادن پلکهاش باعث شد که نفس حبس شده توی سینه جونگین ازاد شه و تپش بی امون قلبش اروم بگیره.
خیلی میرتسید که توی این وضعیتت دوستش رو از دست بده...
یه مقدار از اب رو روی صورت لوهان پاشید تا به هشیاریش کمک کنه.
بعد از باز کردن چشمهاش، با حالت گنگی به جونگین نگاه کرد و وقتی که دید سالمه، به شدت بغلش کرد:
-خدای من جونگین... فکر کردم... فکر کردم وقتی از اونجا افتادی... وای جونگین...
لوهان واقعا خوشحال بود که دوستشو سالم میبینه! اون غول بی سر و ته بعد از پرت کردن جونگین، یقه اش رو گرفت و کشون کشون لوهانی رو که مدام داد و فریاد میکرد رو با شدت توی سلول انداخت.
بخاطر برخورد سرش با لبه فلزی تخت بیهوش شد و وقتی بهوش اومد، جونگین رو بالای سرش دید.
واقعا از این بابت خوشحال بود و نمیدونست که باید چطوری و از کی تشکر کنه...
-الان خوبی؟
-آره، فکر کنم روی یه سطح نرم مثل تخت یا همچین چیزی سقوط کردم که اسیب ندیدم...
-خیلی خوشحالم که سالمی رفیق...
-منم همینطور، تنهایی توی این خراب شده زنده نمیموندم!  راستی، یادته تابلویی رو که توی راهرو دیدیم روش نوشته بود پدر کیم جونمیون؟
لوهان به طور کامل از روی زمین بلند شد و با وجود سرگیجه روی لبه تخت نشست:
-خب؟
جونگین نگاهی به بیرون انداخت و وقتی چشمهای بسته کشیش رو دید که دم در ایستاده، به ارومی زمزمه کرد:
-اونی که دم در وایساده، همون کیم جونمیونه!
-همون کشیشه؟!
-آره!
لوهان خم شد و وقتی صورت اون مرد رو دید، با حیرت به جونگین خیره شد:
-لعنتی! اون اینجا چیکار میکنه؟
-نمیدونم لوهان! بهم گفت که کشیش اینجا و خادم مردمه. راجع به منم حرفای عجیبی میزنه.
-کشیش اینجا؟! این تیمارستان لعنتی کشیش میخواد چیکار! چه حرفایی؟
-میگه من فرستاده خدام تا اینجارو نجات بدم و اینا...
قضیه کم کم داشت پیچیده میشد و لوهان میترسید که کیم جونمیون رهاشون نکنه:
-فرستاده خدا؟!
-آره! میگه از قبل خبر داشته که میخواستم بیام اینجا و وقتی منو پایین پله ها دیده کمکم کرده.
ورقه قرصهارو از توی جیب شلوارش خارج کرد:
-اینارم بهم داد تا بخورم، مسکن سادست و دردمو کمتر کرده.
لوهان قرصهارو ازش گرفت تا مطمئن شه چیز مضری رو به خورد دوستش ندادن:
-فکر کنم اسکیزوفرنی داره جونگین...
-اسکیزوفرنی؟!
-آره... احتمالا اسکیزوفرنی پارانوئید داره! لعنتی! اسکیزوفرنی خطرناک ترین اختلال روانیه و اون مردک دقیقا بیرون سلول وایساده!
مو به تن جونگین سیخ شد!
چطور ممکنه؟
حالا داشت به این نتیجه میرسید که کاش پیش همون پارک چانیول میموند! با گذر اسم پارک از ذهنش، مورد جدیدی یادش افتاد:
-راستی لوهان، این کشیشه میگفت که پارک چانیول و اوه سهون از زیر دستاشن.
-اینا دیگه کین؟
-پارک چانیول همونی بود که منو از طبقه سوم پرت کرد!
-تو از کجا میدونی؟
- لحظه اخر دیدم که روی گردنش مُهر شده، اوه سهون هم همونی بود که پرونده اش رو خوندیم...
-اون...
لوهان یاد حس عجیب و تاریکش بعد از دیدن اون عکس افتاد و بدنشو جمع کرد. به طرز غیر قابل توضیحی از اون ادم میترسید و جنس ترسش متفاوت بود. چیزی نبود که بتونه راجع بهش توضیح بده یا توجیحش کنه.
-پاشو بریم لوهان، باید زودتر از اینجا خارج شیم.
-صبر کن جونگین، اون یارو رو نمیبینی دم در؟!
-اون گفت به من اسیب نمیزنه!
-اصلا میدونی اسکیزوفرنی یعنی چی؟ بیمارای روانی ای که مبتلا به این اختلالن، توی دنیای خودشون سِیر میکنن. کیم جونمیون الان توی ذهن خودش یه کلیسا تشکیل داده که احتمالا  کشیش اعظم اونجاست و خیلی هم به مردم خدمت میکنه. به پارک چانیول و اوه سهون دستور میده و اونها هم ازش اطاعت میکنن! اون توی ذهنش بیمارای اینجارو گناهکار میبینه برای همین زندانیشون کرده! شایدم کار کیم جونمیون نیست دقیقا نمیدونم...
-من ازش پرسیدم که چرا این زندانیارو به اینجا اورده و گفتش که کار اهریمنه.
-اهریمن؟!
-اره...
-موقعی که همون غوله یعنی چانیول داشت منو کشون کشون به اینجا میاورد، چیزایی دیدم که با خودم گفتم کاش چشم نداشتم! اینجا یه سالن بزرگ و دو طبقه است که کلی مریض روانی توی سلولهاش زندانی شدن. وضعیت غیر طبیعیشون نشون میده که یه عاملی که جونمیون اهریمن صداش میزنه باعث وخامت حالشون میشه.
-الان با این جونمیون لعنتی چیکار کنیم؟
لوهان از روی تخت بلند شد:
-ببین مرد، اون الان تورو وارد بازی ذهنش کرده. یعنی تو الان توی کلیسای خیالی ذهن اون یه ادم پاک و مقدسی که ناجی بقیه ست، تا اینجاشو فهمیدی؟
-یکم عجیبه...
-یکم باید دربارش اطلاعات جمع اوری کنی، بهرحال بطور کلی میتونم بهت بگم که اون ادم که حدس میزنم مبتلا به اسکیزوفرنیه، تو رو متاسفانه و خوشبختانه وارد بازی ای کرده که توی ذهنش در جریانه.
-چرا متاسفانه و خوشبختانه؟!
-متاسفانه بخاطر اینکه ممکنه بیوفته دنبالت چون میخواد جریان و دنیایی که توی ذهنش اتفاق میوفته رو پیش ببره! خوشبختانه هم بخاطر اینکه تو فعلا توی ذهن اون ادم مقدس و پاکی هستی و بهت اسیبی نمیزنه. میبینی همش چشمهاش رو میبنده؟
جونگین نگاهشو از لوهان گرفت و به مردی که یه گوشه اروم گرفته بود نگاه کرد. انگار نه انگار مبتلا به خطرناک ترین اختلال روانی جهانه!
-خب...
-اون الان داره توی دنیای خودش زندگی میکنه، فعلا تو رو انتخاب کرده تا توی دنیاش نقش بازی کنی ولی هنوز کاملا وارد بازیش نشدی و تا کار بیخ پیدا نکرده و توهماتش شدید تر نشدن، باید از دستش فرار کنیم!
ضربان قلب جفتشون شدت گرفت.
-چطوری؟
-ببین منم دقیق نمیدونم اما...
+ناجی پروردگار...
جونمیون با دستهایی که کنار هم قرار داده بود و پشتی خمیده، وارد سلول شد:
+توی قسمتی از کلیسا مشکلی پیش امده، قصد دارم که برم و بهش رسیدگی کنم... اجازه میفرمایید؟
جونگین زبونش بند اومده بود. تا قبل اینکه از بیماری احتمالی مرد رو به روش خبر داشته باشه زیاد ازش نمیترسید اما الان...
نگاهی به لوهان که با چشمهاش بهش التماس میکرد تا حرف بزنه انداخت و به زور لب زد:
-ب...برو...
جونمیون فورا از سلول خارج شد، با دو به طبقه اول رفت و توی یکی از خروجی ها ناپدید شد!
جونگین نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو به میله سرد تکیه داد تا حالش بهتر بشه.
دیگه بوی تعفن رو احساس نمیگرد چون گیرنده های بویاییش به طرز ظالمانه ای به این وضعیت عادت کرده بودن.
-زود باش جونگین! باید بریم!
پسر برنزه سرش رو بلند کرد و به طرز ناباورانه ای دسته کلید جونمیون رو روی قفل سلول دید که جامونده بود.
-شت!
فورا کوله پشتی و کلیدهارو برداشتن و از سلول خارج شدن.
ضربان قلبشون شدید و قطرات عرق سطح پیشونیشون رو پوشونده بود.
سعی میکردن در بعضی از سلولها که باز بودن یا بعضی از بیمارانی که ازادانه توی سالن یا راهروها قدم میزدن رو نادیده بگیرن.
بهرحال اونها حالت تهاجمی نداشتن و میشد این قضیه رو خوشبینانه در نظر گرفت.
چراغ زرد رنگ بزرگی وسط سالن قرار داشت و تا حدودی اون دو طبقه رو روشن میکرد.
جونگین و لوهان به پله های فلزی رسیدن و قصد داشتن که به طبقه اول برن تا از اون سالن خارج شن که دستی بازوی لوهان رو گرفت!
پسر کوتاه تر هین بلندی کشید و نگاهش رو به مردی که پشت اون میله ها قرار داشت دوخت.
+تو... خیلی وقته منتظرتم...
-ل...لوهان... هی روانی ولش کن!
جونگین فورا جلو اومد و بازوی دوستش رو گرفت، اما هر چی تلاش میکرد نمیتونست به زور دستهایی که از فاصله بین میله ها خارج شده بودن غلبه کنه.
اون مرد لوهان مسخ شده رو به طرف خودش کشید و بدنش رو به میله ها چسبوند. زمزمه اش حتی به گوش جونگین هم رسید و مو رو به تنشون سیخ کرد:
-میکشمت! یه وسیله مخصوص برای کشتنت کنار گذاشتم پسر! ببین چقدر برام ارزشمندی... این عالی نیست که برای کشتن تو روش های مخصوصمو به کار بگیرم؟!
بازوی لوهان رو رها کرد و مثل شَبحی توی تاریکی انتهای سلولش ایستاد.
اینکه اون مرد پشت اون میله ها زندانی بود موهبت بزرگی محسوب میشد اما به نظر نمیرسید که خروج از اونجا انچنان هم براش سخت به نظر برسه.
لوهان خوب چهره اون مرد که توی پرورنده ها به اسم "اوه سهون" ثبت شده بود رو بیاد میاورد.
با کمک جونگین پله هارو طی کرد... تمام تلاششون بر این بود تا تن صدای لعنتی اوه سهون نفرین شده رو که توی پروندش نوع بیماریش نامشخص بود رو از ذهنشون خارج کنن و به فکر فرار باشن...

• نظرتون درباره جونمیون و سهون؟

شرط اپ پارت بعدی ۱۵ ووت.
انرژی و کامنت فراموش نشه.♡

To już koniec opublikowanych części.

⏰ Ostatnio Aktualizowane: Feb 06, 2021 ⏰

Dodaj to dzieło do Biblioteki, aby dostawać powiadomienia o nowych częściach!

Thirteen, S3Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz