Part 3

142 49 11
                                    

با رسیدن به آخرین پیچ، نور چراغ جلویی پاترول روی تابلوی آهنی و پوسیده ای افتاد که نوشته های روش از شدت خوردگی قابل خوندن نبودن، اما لوهان تونست بخوبی عبارت "تیمارستان سیزده" رو تشخیص بده:
-هی جونگین، فکر کنم پشت این تپه باشه.
-احتمالا، جی پی اس هم اینطور نشون میده.
آخرین پیچ رو گذروندن و کم کم بنای بزرگ تیمارستان در مقابل چشمهاشون پدیدار شد. 
جونگین آب دهنشو قورت داد و زیر‌چشمی لوهان رو در نظر گرفت. خم شده و درحالی که دستشو روی داشبورد گذاشته بود، به اون توده مهیب نگاه میکرد.
به طور کلی شامل سه تا ساختمون مختلف و جدا از هم میشد. 
جونگین پاترول رو نزدیکی در تیمارستان پارک کرد و بعد از باز کردن کمربند ایمنیش، از ماشین پیاده شد. 
دستشو روی کاپوت گذاشت و به ابَر ساختمونی که زیر نور ماه جلوه چندان واضحی ازش مشخص نبود، نگاه کرد.
-واو پسر... چقدر بزرگه!
لوهان با بهت گفت و در ماشینو بست.
-خیلی وحشتناکه! توی عکسایی که سایتای مختلف اپلود کرده بودن اینقدر بزرگ نبود!
-زود باش راه بیوفت بریم، داره دیر میشه...
-کوله پشتی و وسایلتو بردار تا ماشینو قفل کنم.
-چیشو میخوای قفل کنی؟! اینجا که کسی نیست.
لوهان با اشاره به اطرافشون گفت و چشمای متعجبش رو به جونگین دوخت.
درسته که اونا تنها بودن، ولی خب... احساسات جونگین چیزای دیگه ای رو بهش تلقین میکردن و این زیاد جالب نبود.
-بهرحال باید احتیاط کنیم و حواسمون به اطرا...
لوهان به سرعت جلو اومد و مچ دست جونگین رو گرفت: 
-برای این بچه بازیا وقت نداریم، زود باش راه بیوفت!
و خودش جلوتر از جونگین اقدام و به طرف نرده های اصلی حرکت کرد.
پسر بلند تر بیخیال شد و بعد از منتقل کردن سوئیچ ماشین به جیب شلوارش، به طرف لوهان رفت:
-از وضعیت پوسیدگی نرده هاش معلومه که صد ساله کسی با اینجا کاری نداشته!
-نرده ها ملاک نیستن، باید داخلشو بررسی کنیم.
از در بزرگ فلزی رد و وارد حیاط شدن. 
-واو پسر! چه خبره؟ این همه حیاط برای یه تیمارستان؟!
-حتما خیلی پیشرفته بوده و انواع بیمارها رو ساپورت میکرده.
لوهان بند دوربین عکاسی رو دور گردنش انداخته بود و از زوایا و پدیده های مختلف عکاسی میکرد.
چند متر جلوتر رفتن و با اتاقک نگهبانی مواجه شدن. جونگین پیشروی کرد، در فلزی و زنگ زده رو با دستش فشار داد و با صدای بدی بازش کرد. 
چراغ قوه شو روشن و نورشو توی کل اتاقک چرخوند اما چیز خاصی توجه شو جلب نکرد.
-خبری نیست؟
-نه...
-خب باید در اصلی رو پیدا کنیم.
بعد از حدود نیم ساعت پرسه زدن توی حیاط بزرگ تیمارستان، در اصلی رو پیدا کرده بودن اما توسط زنجیر بزرگ و اهنی مهر و موم شده بود.
جونگین و لوهان با نا امیدی به دنبال راه ورودی به اون ساختمون بزرگ بودن و کم کم داشتن منصرف میشدن.
سرمای سوزناکی بدناشونو میلرزوند و روی پشت بوم تیمارستان که توی ارتفاع زیادی قرار داشت، گروه عظیمی از کلاغها نشسته بودن. هر از چند گاهی به صورت دسته جمعی و دورانی دور ساختمون پرواز میکردن و صدای وحشتناکی طنین انداز میشد. جونگین سرشو بلند و به درختای بلند و قدیمی جنگل شمالی نگاه کرد که از پشت ساختمون تیمارستان دیده میشدن. احتمالا لونه اون کلاغها هم روی شاخه اون درختها قرار داشت...
ابرهای سیاه آسمون بالای سرشونو در آغوش گرفته بودن و نور ملایم مهتاب از روزنه توده های بخار رد میشد.
اون جنگل...
پشت این تیمارستان جنگلی بود که جونگین نمیتونست هیچ جوره حسشو نسبت بهش توصیف کنه...
حس ترس و تاریکی وجودشو پُر میکرد... از طرفی هم هیجان زده میشد و شور عجیبی قلبشو در بر میگرفت.
حس اولش خیلی طبیعی بود! 
بدن هر انسانی در مواجه با محیط تاریک و ناآشنا واکنش نشون میده و این یه امر معموله اما...
راجع به واکنش دوم نظر خاصی نداشت...
جونگین همیشه با خودش صادق بود و اعتقاد داشت که صداقت با خودش حرف اول رو میزنه. اینکه نتونه با خودش کنار بیاد تقریبا افتضاحه و روابط اجتماعیش رو به شدت تحت شعاع قرار میده‌. مثلا وقتی که فهمید گرایش جنسیش متفاوته، باهاش مبارزه یا انکارش نکرد. بلکه باهاش کنار اومد و تونست کم کم بپذیرتش و این مفهوم رو به دیگران القا کنه که اونا هم قبولش کنن.
در کل جونگین به خوبی میدونست که احساسات مختلفش از کجا نشات میگیرن و چطوری به وجود میان، ولی احساس هیجان مخلوط با شوقی که توی قلبش پرسه میزد... برای اولین بار هیچ توجیحی نداشت!
اینکه سردرگم باشه بیشتر از هر چیزی عذابش میداد و قدرت تفکر و تحلیل رو ازش میگرفت. 
با بی میلی نفسشو فوت کرد که فریاد یهویی لوهان باعث شد توی جاش بپره:
-یااااا اونجارو! هی جونگین بیا اونجارو ببین!
جونگین با ترس و اخم جلو رفت و تشر زد:
-میخوای بیشتر داد بزن احمق! یه درصد احتمال بده که این ساختمون خالی نیست، برای چی صداتو بالا میبری نابغه؟
-اوه!
لوهان شوکه دستاشو روی دهنش گذاشت و با چشمای

درشتش به جونگین زل زد:
-ببخشید حواسم نبود...
جونگین نفس داغشو با فوت بیرون داد و مهربونی رو جایگزین خشم کرد:
-حواستو جمع کن رفیق... اینجا خیلی خطرناکه...
-نه بابا چه خطری! دو تا پرنده و یه ساختمون که این حرفارو نداره.
-لوهان!
-باشه باشه...
پاورچین پاورچین به گشتنشون ادامه دادن و تقریبا همه جارو نگاه کردن. وسط حیاط یه فضای سبز کوچیک بود که درختها و سبزه هاش خشک شده بودن. دور تا دورش توسط حصارهای آهنی محافظت میشدن تا از فرار احتمالی بیمارها جلوگیری کنن. بهرحال آدمایی که اینجا بستری شدن از سلامت عقلی برخوردار نبودن و خروجشون به نفع هیچ کس نبود...
کفِ حیاط پوشیده از برگهای خشک شده و زباله هایی بود که ماهیتشون به هیچ وجه مشخص نبودن. درهای منتهی به زیر زمین و انباری ها قفل  و تقریبا هیچ راهی باقی نمونده بود که لوهان دوباره داد زد:
-جونگیییین! بیا اینجا یه چیزی پیدا کردم!
پسر بلند تر درحالی که دلش میخواست دونه به دونه تار موهاشو از ریشه بکنه، به سرعت خودشو به لوهان رسوند و میخواست سرزنشش کنه که حرف توی دهنش ماسید:
-مگه بهت نگفتم که صداتو بالا نب... یااااا اونجارو!
-دقیقا!
یه تیکه از نرده قسمت پایینی در ورودی یکی از ساختمونا خالی بود و هیچ مانعی وجود نداشت. با این وضعیت جونگین و لوهان به سادگی میتونستن به صورت نیم خیز وارد حیاط اصلی بشن!
اروم اروم نزدیک شدن و بعد از نشستن روی زانو هاشون، طوری از اون حفره متوسط رد شدن که لباسهاشون گیر نکنه و بدنشون زخمی نشه.
جونگین داشت لباسهاشو میتکوند که لوهان صداش کرد:
-اون پنجره رو میبینی؟
-کدوم؟
-همونی که توی طبقه سومه.
با انگشتش نشون داد و توجه جونگین رو جلب کرد.
-اونی که بازه؟
-آره، احتمالا همه درها قفلن، بیا از این نرده بون بالا بریم و به کمک داربست خودمونو به پنجره برسونیم، اونجوری میتونیم خیلی راحت وارد ساختمون بشیم.
جونگین چونه شو خاروند و لوهان تبلتشو روشن کرد:
-بذار یه سرچ بکنم ببینم میتونم بفهمم اون پنجره حدودا به کدوم بخش منتهی میشه یا نه...
جونگین چشمهاشو بین پنجره ها میچرخوند و به نقشه لوهان فکر میکرد.
زیر اون پنجره ای که باز بود، یه داربست چوبی قرار داشت که توسط یه نرده بون فلزی که راجع به محکم بودنش هیچ تضمینی وجود نداشت، به زمین مرتبط میشد.
با نگاهش نربودن رو طی کرد، به داربست رسید و پس‌ از عبور از پل چوبی کوچیک، چشمش به پنجره خورد و همون لحظه فکش قفل کرد!
-اونجارو ببینن لعنتییی!!!
بازوی لوهان رو محکم تکون داد و پسرک بیچاره با وحشت به جونیگن نگاه کرد:
-چی شده؟!
-پشت اون پنجره یه آدم وایساده بود!
-کدوم پنجره؟
-همونی که بازه و ما میخوایم از طریقش وارد ساختمون شیم!
-حتما اشتباه دیدی...
-لوهان خودم دیدمش! مطمئنم!
خب زیاد راجع بهش فکر نکرده بودن! بیشتر روی این قضیه تمرکز کردن که ایمیل سرکاریه و یه جورایی برای رفع کنجکاویشون الان اونجا ایستاده بودن. در واقع هیچ اقدام پیشگیرانه ای مبنی بر حضور هر گونه موجود زنده ای داخل اون تیمارستان انجام نداده بودن. حتی وسیله ساده دفاعی هم همراهشون نبود!
با حالت مبهمی به چشمهای همدیگه زل زده بودن و میخواستن تصمیم بگیرن که برن یا بمونن که در اصلی و ورودی که متشکل از میله های فرسوده و آهنی بود با مهیب ترین صدای ممکن بسته شد و آلارم "شما دیگه راه برگشتی ندارید" رو داخل مغزشون پژواک کرد‌.
کلاغها به صورت دسته جمعی بالای سرشون شروع به پرواز کردن و گرداب سیاه رنگی رو وسط آسمون تاریک شب به وجود آوردن.
گاهی اوقات برای بعضی از انسان ها اتفاق میوفته... از اشتباه یا خطرناک بودن موضوعی به خوبی اگاهی دارن اما هیچ جوره نمیتونن رهاش کنن و یه چیزی مثل کرم، سلولهای مغزیشون رو وادار به اطاعت میکنه!
لوهان و جونگین بدون اینکه حرفی بزنن، با بدنهایی که به خاطر صدای بلند بسته شدن و برخورد میله های در اهنی به همدیگه عرق کرده بود، به طرف نردبون فلزی رفتن و به نوبت ازش عبور کردن...
اونا میدونستن که جونگین اشتباه ندیده...
میدونستن که در آهنی بر اثر باد بسته نشده...
میدونستن که الان اتفاقی توی اون نقطه نایستادن...
اما نمیدونستن که دقیقا چه پدیده ای در انتظارشونه...




شرط اپ پارت بعدی ۱۰ تا ووت.♡

Thirteen, S3Donde viven las historias. Descúbrelo ahora