┨Chapter 10├ For your eyes

800 219 40
                                    

سرش رو بین دستاش گرفته بود و روی تخت نشسته تویی خودش جمع شده بود . تقه ی به در خورد . جوابی نداد . لحظه ای بعد سهون در حالیکه لیوان شیر گرم رو سمتش گرفته بود، کنارش روی تخت نشسته بود .

_ اول این شیرو بخور از دیشب هیچی نخوردی یه بند داری گریه میکنی می ترسم حالت بد شه .
بک سرش رو بالا اورد ولی به صورت پسر نگاه نکرد. صدای ضعیف و گرفته پرسید : اول ؟

سهون به چشمای قرمز شده اش نگاهی کرد و با دست دیگه اش کف یکی از دستای ظریف پسر رو باز کرد. شیر رو بینش گذاشت و دوباره بستش .
_ بخور تا دومیشو بگم .

لیوان شیر تقریبا خالی شده بود که بالاخره اوه سهون رضایت داد و ادامه داد : دوم نمیخوام تو مسائل شخصیت فضولی کنم اما اینکارو میکنم چون حس میکنم اگه یه قطره دیگه از چشمات بیاد پایین پوست تنت عین کویر خشک و پر ترک میشه اونوقت دیگه نمیتونی تو تلوزیون ظاهرشی و گروه از هم میپاچه ! البته اگه خیلی مشتاق باشی که تو تلوزیون ظاهر شی شاید بتونم از یکی از دوستای مستند سازم بخوام ازت یه مستند به اسم "پسری که یه شبه خشک شد و تبدیل به کویر شد" برات بسازه ... چه اتفاقی افتاده ؟

لبخند بی جونی که لبای رنگ پریده هیونگش رو پوشوند ، ماجرا رو خیلی بزرگ تر از چیزی که فکرشو میکرد نشون میداد .

+من دیشب اونو ... روی یه زن ... تو اتاق دیدم.
_ اوه خدای من !

همین دو کلمه از اوه ، باعث شد بیون به اون شونه های پهن تکیه کنه . دستای سهون روی کمرش آرامش خالص به بدن ناآرومش هدیه می کردن .
_ میخوای چیکار کنی ؟

بک ناامیدانه نالید : میشه یکم دلداریم بدی ؟
_نه چون دلداری دادن بلد نیستم ‌. هنوزم دوستش داری ؟

بک توهمون حالت مشت آرومی حواله شونه اش کرد : تو هیچی از عشق نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی ؟

سهون محکم تر بغلش کرد : واقعا نمی فهمم چون یکی مثل تو رو تو زندگیم نداشتم ... یکی مثل تو بیون بکهیون که واسه شیطنتاش دلم ضعف بره و از خنده هاش انرژی بگیرم ... وجود تو به عشق معنی میده بکهیونِ عزیزِ من ... تو به طرز دوست داشتنیی کامل و کافی هستی... غصه بی لیاقتی اون عوضیو نخوریا ... من از الان دارم تهشو میبینم که افتاده به پات تا یه بار دیگه فقط برای اون بخندی :)

جناب اوه دلداری دادن بلد نبود ولی عجیب با این حرفاش روح آسیب دیده ی بک رو نوازش می کرد . حس تهی بودن و سوالی که از دیشب مثل خوره افتاده بود به جونش که ' مگه من چی کم گذاشتم براش؟ من براش کم بودم ؟' رو انگار سهون متوجه اشون شده بود که داشت جواب میداد .

چقدر خوب بود که سهون انقدر بَلدش بود . اصلا چقدر خوب بود که سهون رو کنارش داشت که اینجوری تو بغلش لم بده و حرفای قشنگ بشنوه .

بعد از دو روز چانیول به خوابگاه برگشته بود . کای از سر شب سر درد داشت و با قرص بخواب رفته بود .

" For your eyes " [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora