|•••cold and warmth•••|

921 120 9
                                    

|•••سرما و گرما•••|

[Part-1]

-غیژ غیژ-

داشت با بخاری کهنه و درب و داغون ور میرفت. بلکه بتونه روشنش کنه.

هوا اونقدر سرد بود که اگه پیاده جایی میرفتی ممکن بود حقیقتا از سرما یخ بزنی!

خیابونا خالی از آدما و پر از ماشین بودن. هوا نیمه ابری بود و پرتو های نور به سختی خودنمایی میکردن.

وقتی برای چند لحظه خورشید از پشت ابرا بیرون میومد، باعث میشد یه گرمای ملایم توی بدنت بخزه.

اون لحظه بود که خداروشکر میکردی که یه منبع گرمای هر چند کوچیک، برات بوجود اومده.

-ووششش-

بلاخره بخاری روشن شد و شعله های داغش خودشونو با فشار بالا کشیدن.

حالا میتونست یکم گرم بشه.

شایدم نه...

-زینگگگ، زینگگگ-

گوشیش شروع کرد به زنگ زدن. فقط چند متر باهاش فاصله داشت ولی حالا اون فاصله به نظر چند مایل می‌رسید.

یه نگاه به گوشی انداخت و یه نگاه به بخاری. دست ها و پا هاش داشتن یخ میزدن.

-زییینگگگگ، زیییینگگگگ-

گوشی داشت خودشو میکشت تا صاحبش بهش توجه کنه و تماس رو جواب بده.

آهی کشید و از کنار بخاری بلند شد. دوباره یه موج سرما تو بدنش شروع به حرکت کرد.

گوشی‌ای که به خاطر سرما مثل یه تیکه یخ شده بود رو برداشت تا ببینه کی بوده که جلوی خلوتش با گرمای دلچسب بخاری رو گرفته.

با کمال تعجب اسم اونو روی گوشی دید. اخم کرد و چشماشو چرخوند. ولی بعد لبخند زد و تماس رو جواب داد.

_ الو؟
_ الو جیمین خوبی؟ چرا جواب نمیدادی؟
_ خوبم نگران نباش. چیز خاصی نبود.
_ خب خوبه. میخواستم بهت ساعت قرار رو بگم
_ قرار؟
_ آره قرارمون با جینهو برای پروژه دانشگاه.
_ آها راستی.
_ آره اون گفت که میتونه ساعت شیش تو «کافه بِل» باشه.

سرشو چرخوند تا به ساعت نگاه کنه. با دیدن عقربه های ساعت که روی ۲:۳۷ دقیقه متوقف شده آهی کشید و یادش اومد که باطری ساعت تموم شده.

گوشی رو از گوشش جدا کرد و به ساعت نگاه کرد.

۵:۱۸

زیرلب فحشی داد و دوباره گوشی رو کنار گوشش گذاشت.

_ اوکی خوبه خودمو می رسونم.
_ منتظرتم خداحافظ.
_ بای بای.

خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد. بلند شد و رفت تا با تمام سرعت لباساشو بپوشه.

راه طولانی‌ای تا اون کافه داشت و ماشین هم نداشت. باید همین الان حرکت میکرد. با این وجود احتمالا بازم برای رسیدن به اون کافه دیر میکرد.

❄️Snowflakes❄️Where stories live. Discover now