|•••Eternal happiness•••|

523 87 16
                                    

|•••خوشبختی ابدی•••|

Last part

_ خب...وقت رفتنه...
یونگی گفت و هوسوک تو حفظ کردن لبخندش شکست خورد.

_ تو نمیتونی بری... تو بری من اینجا تنها میشم...
هوسوک زمزمه وار گفت در حالی که به زمین خیره شده بود.

یونگی اخم کرد. نزدیک هوسوک رفت و دستشو رو شونه هاش گذاشت.

_ هی، من بهت سر میزنم خب؟ و هر روز بهت زنگ میزنم، باشه؟

هوسوک آروم سر تکون داد.

_ در ضمن تو الان نامجون و جین رو داری. تنها نیستی هوسوکی.
یونگی با لبخند اطمینان بخشی گفت.

_ اون دو تا حساب نیستن. چون جین تمام مدت سرش شلوغه و هر وقت سرش شلوغ نیست با نامجون میره سر قرار. نامجون هم تازگیا درسشو تموم کرده و داره تو یه شرکت خفن کار می‌کنه کلی هم سرش شلوغه...
هوسوک با اخم گفت.

_ عام... خب... بازم بهتر از هیچیه نه؟
_ فقط خفه شو و از این خونه کوفتی گمشو بیرون! هر چی زودتر از جلو چشمم گم شی بهتره.
هوسوک گفت و یکی از چمدون های یونگی رو برداشت تا براش ببرتش پایین.

همون لحظه جیمین از توی اتاق بیرون اومد.

_ مامانم زنگ زده بود. میخواست بدونه کی میرسیم. گفتم هنوز حرکت نکردیم چون بلیط اون ساعتی که می‌خواستیم رو گیر نیاوردیم.
_ اوکی.

جیمین رو به روی یونگی ایستاد. خواست دوباره چیزی بگه که یونگی اونو جلو کشید و آروم بوسیدش.

جیمین هنوز هم به بوسه های یهویی یونگی عادت نکرده بود.

_ دوباره یهویی...
_ آره. قیافت کیوت میشه.

جیمین اخم کرد و یونگی خندید.

_ خب چی میخواستی بگی؟
_ فک کنم یادم رفت...
جیمین گفت و پوزخندی زد.

یونگی هم اونو برای یه بوسه‌ی دیگه جلو کشید.

_ آهای شما دوتا! بعدا هم واسه این کارا وقت دارین! پاشین وسایلاتونو بردارین برین مگه من حمالتونم؟!
هوسوک داد زد و گند زد به مودشون.

یونگی آهی کشید و رفت چمدونا رو برداره.

جیمین هم سریع دنبالش رفت.

⁦❄️⁩⁦❄️⁩⁦❄️⁩⁦❄️⁩⁦❄️⁩

هوسوک اونا رو تا ایستگاه قطار همراهی کرد.

بعد از خداحافظی بلند بالاش با یونگی، بلاخره اجازه داد اونا برن.

خوشبختانه نامجون هم خودشو رسوند تا هوسوک رو کنترل کنه‌.

هر چند دیر رسید و فقط تونست براشون دست تکون بده.

و حالا اونا تو راه بوسان بودن.

❄️Snowflakes❄️Where stories live. Discover now