Part 5

736 131 30
                                    

با صدای آلارم گوشیش بلند شد .هنوزم خوابش میومد اما امروز اولین روز کاریش بود پس باید خودشو آماده میکرد . دوش گرفت و لباسشو پوشید و به هیونگش پیام داد .
Chat :
jk : سلام هیونگ میشه منو برسونی سر کار ؟
suga : سلام بانی . صب کن ببینم بالاخره تونستی کار پیدا کنی ؟؟؟؟ شغلت چیع ؟؟؟؟
jk : هیونگ بیا دنبالم تو ماشین برات توضیح میدم
suga : باشه پس آماده شو تا 10 دقیقه دیگه اونجام
jk : باشه ممنون هیونگ
کاملا میتونست ریکت شوگا رو تصور کنه وقتی بهش بگه قرار تو بار کار کنه . با اینکه قرار نبود کار خاصی انجام بده و فقط باید سفارش ها رو به مشتری ها میداد اما بازم اونجا قرار بود بار باشه . جایی که همه میان اونجا تا مست کنن و چند ساعتی بیخیال همه دردسرای زندگیشون بشن اما چه فایده ای داره ؟ بعد اون چند ساعت همه چی برمیگرده به حالت اول و دوباره زندگی قبلی با دردسراش شروع میشه .
با صدای بوق ماشین از فکرش بیرون اومد و سوار ماشین شد
سلام گوکی خوبی ؟^
خوبم ممنون توچطوری هیونگ ؟+
هییی بد نیستم . نگفتی شغلت چیه ؟^
جونگکوک واقعا نمیدونست چی باید بگه . از یه طرف اصلا دوست نداشت هیونگش درباره ی بار چیزی بفهمه و از طرف دیگه هم هیچوقت به یونگی دروغ نگفته بود به خاطر همین سعی کرد موضوع رو طوری بگه که نه دروغ گفته باشه و نه کل حقیقت
توی یه رستوران کار میکنم . دروواقع سفارش هارو میگیرم و تحویل میدم
^ از محیط اونجا راضی هستی ؟ حقوق خوبی بهت میدن ؟ اگه کسی اذیتت کرد حتما به من بگوو
نگران نباش هیونگ همه چی خوبه +.
نگاهی به اطراف کرد و متوجه شد دارن نزدیک میشن . نمیخواست یونگی تا بار برسونتش چون این شکلی متوجه میشدبرای همین ادامه داد
من دیگه باید برم مواظب خودت باش +
هنوز که نرسیدیم ^
آره اما باید برم یه جایی کارمو انجام بدم بعدش میرم ممنون +
باشه پس . موفق باشییی ^
جونگکوک از ماشین پیاده شد و به سمت بار رفت . نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد اما خبر نداشت که زندگیش قرار از امروز تغییر کنه .
از طرف دیگه تهیونگ از دیروزمنتظر دیدن کوکیش بود . خودش هم نمیدونست چرا اما حس مالکیت عجیبی نسبت به اون بچه خرگوش داشت و نمیخواست حتی کسی بهش نگاه کنه
با صدای در اتاق به خودش اومد . میدونست که الان پشت در جونگکوک هست و به خاطر همین ضربان قلبش اینقدر تند شد که مطمعن بود همه میتوانند صداشو بشنوند .
بیا تو _
وقتی کوک وارد شد برای هزارمین بار زیباییشو تو دلش تحسین کرد . آخه چه شکلی یه پسر میتونه اینقدر کیوت باشه ؟ خودشم نمیدونست چرا اما دلش میخواست اون موجود دوست داشتنی رو تا ابد بین بازوهاش نگه داره
سلام آقای کیم +
تهیونگ دوباره تو فکر رفت . آقای کیم ؟ جذاب بود اما تهیونگ ترجیح میداد یه طور دیگه توسط جونگکوک صدا بشه
سلام کوک . به یکی گفتم تا بهت کمک کنه و با اینجا آشنات کنه میتونی روش حساب کنی . خیلی درموردش نمیدونم اما فک کنم بتونی باهاش کنار بیای ولی اگه مشکلی پیش اومد حتما بهم بگو
اما فقط خودش میدونست که چقدر درباره همه تحقیق کرد تا بتونه
این بچه رو پیش کسی بذاره که مطمعن باشه کوک رو اذیت نمیکنه
جونگکوک تشکر کرد و به سمت آشپزخانه رفت .وقتی وارد شد پسری قد بلند سمتش اومد و خودش رو معرفی کرد
×تو باید کوک باشی . من چا این وو هستم و تقریبا 3 سا ل اینجا کار میکنم. آقای کیم گفتن که من حواسم بهت باشه پس اگه چیزی خواستی حتما بهم بگو .
خیلی ممنون +
×راستی فک کنم ازت بزرگترم پس میتونی هیونگ صدام کنی
باشه ممنون هیونگ +
×کیوت
جونگکوک لبخند خجالتی زد و خودش رو برای شروع کار
جدیدش آماده کرد
________________________________
سلامممم
خیلییییی ببخشید که اینقد دیر گذاشتممم
بخاطر امتحانا و اینجور چیزا ......
اماااا سعیمو میکنمم دیگهههه اینشکلی نشه
بازم ببخشیددددددد
امیدوارم خوشتون بیاد....💜

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Jan 24, 2021 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

New jobWo Geschichten leben. Entdecke jetzt