part15

209 55 25
                                    

____فلش بک____
اتاق کوچک و تاریکی در گوشه ای ترین نقطه عمارت بزرگ کیم پذیرای پسر بچه ای بود که در سکوت به دیوار مشکی رنگ زل زده بود و بدون هیچ حسی نگاهش رو میچرخوند. اتاق بدون پنجره و تختی بود و فقط روی زمینش با موکت تیره و کثیفی پوشیده شده بود. بدن سفید پسر که فقط با جلیقه و شلوار جین تنگی پوشونده شده بود رد کمی از کبودی رو نشون میداد. قلاده بزرگ اهنی که کسی نمیدونست دقیقا از چه زمانیه که دور گردنش بسته شده و زنجیر قلاده که با راه رفتن پسر روی زمین کشیده میشد باعث میشد تا هر کسی متوجه خاص بودن اون بشه.

دو سال از زمانی که به این عمارت اومده بود گذشته بود. پسرک بی حرفی روزهارو به سختی سپری کرده بود و تونسته بود با انجام دادن دستوراتی که بهش میرسید از قفسهای تنگ و کثیف نجات پیدا کنه و به اتاقی که الان توش حضور داشت برسه.

توی عمارت کمتر کسی مثل اون میتونست زنده بمونه. در اتاق با شدت باز شد و مردی با جدیت و لحن سرد روبه پسرک زمزمه کرد
"کار جدید داری توله"
هیچکس اونجا به اسم صداش نمیکرد، با القابی‌مثل"توله" "توله ببر" "سگ وحشی" صداش میزدن.
برای گرفتن این القاب سن زیادی نداشت. موهای مشکی رنگش طی دو سال بلند شده بود و روی چشمهاش ریخته بودند و از پشت هم روی قلاده اهنی رو میپوشوندن. با نفس سردی که بیرون داد و سر تکون دادن به مرد فهموند که بره تا خودش به "کارش برسه" از اتاق کوچک خارج شد و با خونسردی و قدمهای محکم به سمت مقصدش راهی شد. چند سالش شده بود؟ ۱۴؟۱۵؟ دقیق نمیدونست و به یاد نمیاورد اما اینو میدونست دیگه سن عددی براش ارزشی نداره. حالا پسر حدودا قد بلندی شده بود و با "کار"هایی که انجام میداد بدنش ورزیده و شکل گرفته بود.
صدای زنجیری که روی زمین کشیده میشد باعث میشد تا هر دختر و پسری که از کنارش رد میشن با حبس کردن نفس و دوختن نگاهشون به سمت دیگه ای به سرعت ازش بگذرن. به اشپزخونه بزرگی رسید به محض اینکه پاش رو داخل گذاشت صدای حرکت چاقویی به سمتش بآعث شد تا با سرعت زیادی جا خالی بده و زنجیر قلاده رو بصورت اماده باش دور دستش بپیچه.
پسر قد کوتاه روبروش با پوزخندی به سمتش اومد و دستش رو که به راحتی بوی پیاز رو میشد از روش تشخیص داد، به شونه پسرک زد.

"خوبه، پیشرفتت قابل تحسینه"
پسر چاقویی که داخل دیوار فرو رفته بود رو به راحتی بیرون کشید و به سمت کاغذی که روی میز بود رفت.
"ماموریت امشب فرق داره،بنظرت میتونی؟"

پسرک کاغذ رو باز کرد و مشغول خوندنش شد.

"میتونی؟ یکم ممکنه زرنگ بازی در بیاره از زیر دستت در بره؛یادت نره!نباید کشته بشه."

پسرک کاغذ رو روی میز گذاشت و با حالت تفکری بهش خیره شد.

"چیشد؟انجام میدی؟"

پوزخند سردی روی صورت پسرک خودش رو نشون داد.چاقوی کنار دستش رو برداشت و با قدرت اونر از وسط کاغذ روی میزد فرو کرد. میز چوبی صدای بدی که نشون میداد ترک خورده داد.
پسر کوتاه قد با تعجب سر خم کرد و میز رو چک کرد، میز از نقطه برخورد چاقو تا نزدیک نصف شدن پیش رفته بود.
با بالا اوردن سرش و ندیدن پسرک سری تکون داد.

CITY OF WONDER [MONSTA X JOOKYUN]Where stories live. Discover now