part3

276 74 7
                                    

*عکس بالا یکم شبیه ورودی سرسره قرمزه*
______چانگکیون______
_خوشحالم میبینمت ایم چانگکیون!
در حال سر چرخوندن بودم که خشک شدم. اسمم رو از کجا میدونه؟
با شگفتی و هیجان دور اتاقک‌میچرخیدم و سعی میکردم دنبال اسپیکری چیزی باشم.
+من...منم خوشبختم.
صدای خنده ترسناکش به گوشم رسید و باعث شد بیشتر از قبل بلرزم،اما اینبار بخاطر شنیدن صداش!
_خسته نشدی اینقدر این اتاق رو انتخاب کردی؟
شونه ای بالا انداختم و کف زمین دقیقا کنار جایی که میدونستم قراره زیر پام خالی شه نشستم!
+هنوز نه!
_منتظر چی هستی؟
نفس عمیق کشیدم
_سردت نشده؟
_چرا ورودیای دیگرو انتخاب نمیکنی؟
صدای نفسای بلندش رو براحتی میشنیدم با لذت به سوالاتش گوش میدادم.
+هیچی
+چرا شده
+چون تکراری شدن
_اگر ورودی سفیدو روت ببندم چیکار میکنی؟
+خواهش؟
صدای قهقهه جذابش بلند شد.
_فکر میکنی کار سازه؟
+شاید تنها راهم باشه!
_اونچیزی که تو فکرته پسر جون.اونو نمیتونی به نتیجه برسونی.
لبخند کوچیکی زدم و روی زمین سرد دراز کشیدم.
+مهم نیست.
_ولی...
با شوک بلند شدم.این مکالمه همیشگی بود اما هیچوقت به "ولی"نمیکشید
+ولی؟ولی چی؟چیشد؟
_اگر اذیت شی چی؟
+برای..
_اگر اسیب ببینی؟
+من...
_اگر قوانین سخت باشن؟
+یه لحظه...
_رد شدی! خداحافظ کیونا.
و به محض بلند شدن صدای بلند جیغ و خنده‌اش حتی جایی که فکر میکردم زیر پام خالی نمیشه هم خالی شد.
قلبم بخاطر این حرکت ناگهانی و دور از انتظار بشدت میتپید و چشمهام گرد شده بود.سرسره ای که داخلش بودم پر رنگهای نارنجی و مشکی بود که باعث میشد سرگیجه بگیرم و در این بین حس کردم فلش دوربینی رو دیدم.با به انتها رسیدن سرسره، خودم رو در مقابل سه تا سرسره همیشگی دیدم.
هنوز قلبم به شدت میتپید. دستم رو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم ارومش کنم.
+چیزی نیست.چیزی نیست تموم شد. ایندفعه یکم،متفاوت تر بود.
به محض اتمام جمله‌ام یونگجه در حالی که موهاش بهم ریخته بود کنارم ظاهر شد.
با خنده نگاهش کردم.
*زهر مار.نخند نفهم!
سعی کرد با سختی شاخه های ریز و درشتو از داخل موهاش دربیاره.
+مگه رفتی تو جنگل که اینطوری شدی؟
*فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه.
+خب؟ چطور بود؟
*عالی بود ولی میتونم بگم حتی اینکه تاحالا پ*رن دیدم یا نه روهم گفتم بهشون!
قهقهه بلندی زدم و دستمو رو شونش گذاشتم.
+گفتم که سخته!
*خب؟ از اینجا به بعد؟
+میریم داخل سرسره ها
* و بعدش؟
+بیا بریم میبینیییی.
دستش رو کشیدم به سمت سرسره قرمز رنگ و هلش دادم.
با دو دلی به سرسره وسط نگاه کردم و سرمو تکون دادم
"امشب نمیتونم"
____________________
با رسیدن به محوطه بزرگ تاریک
یکی از پسرها با ترس و دیگری با بیخیالی به اطراف خیره شد.
+جیغ بزن!
*برای چی؟جی...
با لمس شدن دست پسر کوچیکتر توسط دلقک وحشتناکی جیغ بلندی کشید که باعث خندیدن چانگکیون شد.
+خواستم امادت کنم فقط!
یونگجه با ترس به بازوش چسبید.
*چانگ راستشو بگو قراره چه اتفا...
با صدای قهقهه و جیغ مورد علاقه چانگکیون توی محوطه تاریک یونگجه جیغ نه چندان مردونه ای کشید و به بالا پرید.
*م...من واقعا نمیدونم قراره چی بشه. تو...تو چطور هر شب اینجایی؟
چانگکیون در حالی که مسیر رو حتی در تاریکی هم حفظ بود حرکت میکرد و ذهنش درگیر بود.
با هر جیغ یونگجه و نزدیک سی بار ترسیدنش میون افکارش خنده ای میکرد و گاها سعی میکرد بیشتر بترسونتش.
"چرا گفت "ولی"؟ "

"دریچه جدید برام باز کرد!"

"چرا امشب اینقدر عجیب بود؟"

با شنیدن صدای جیغ گرفته یونگجه و رسیدنشون به انتهای شهر عجایب. پسر بیچاره رو از روی زمین بلند کرد و کمکش کرد.
+خب وقتی میترسی چرا اصرار میکنی بیای؟
*اخ...اخه گفتن جالبه!
نیشخندی زد و کشون کشون به سمت هیونگاش رفت.
+جالب بود.نبود؟
یونگجه به سختی روی پاش ایستاد و سعی میکرد نفسشو روی ریتم بیاره.
*درسته که تا سر حد مرگ ترسیدم و تو.توعه عوضی هیچ کمکی نکردی ولی،واقعا جالب بود!
چانگکیون با دیدن هیونگاش خوشحال بهشون نگاه کرد.
~سلام پسرررر میبینم که امشب ینفر دیگرو هم با خودت اورده بودی!
سری تکون داد و یونگجه رو نشون داد.
+سلام هیونگااا.اره،راستش وضعش همچین خوب نیست.
هیونگ قد بلند که توی این مدت میدونست اسمش شونوعه سری تکون داد و از ظرف کنار دستش کیک کوچیکی برداشت و به طرف یونگ گرفت.
×هی بهش میگم رده سنی بزار.همینجوریش ادم بالغ میاد از ترس خودشو خیس میکنه...
پسر دیگه که اسمش کیهیون بود خنده بلندی کرد و روی پای شونو کوبید.
~فکر کنم چانگکیون تو این مدت تنها کسی بود که وقتی از مرحله اخر رد شد توی صورتمون نگاه کردو (صداشو کمی بم کرد و با اخم نگاه کرد) خب؟این تهش بود؟
چانگکیون از دستشو روی صورتش گذاشت و خندید.
+خب،هیونگ مرحله اخر...
×اره اره میدونیم.فقط صداهاش جالب بودن.
یونگجه که با خوردن کیک رنگ به صورت ترسیده‌اش برگشته بود.به ساعت نگاهی انداخت.
*اوه.چانگ من هنوز اجازه بیرون موندن تا دیر وقتو ندارم بریم؟
چانگکیون از سر ناچاری و بخاطر اینکه به مسئول یتیم خونه قول داده بود تا خودش یونگجه رو برگردونه سری تکون داد.
تعظیمی کرد و با لبخند سمت هیونگاش گفت.
+هیونگا دیگه باید برم.مراقب خودتون باشین!
×فردا میبینیمت!
یونگجه در حال کشیدن چانگکیون فریاد زد.
*فردا نمیتونه بیاد...یه شب ما قرضش میگیریم بریم شهربازی.
و با خنده و بهم پریدن از جلوی چشمهای متعجب پسرا محو شدن.
________________
_کدوم شهربازی؟
*نمیدونم قربان...
_برو خفت یکی از اون پسرای بیخاصیت و بگیر ببین کدوم!
صندلی بزرگ رو با صدا میچرخوند و با لبخندش به سقفی که دورش میچرخید خیره شده بود.
*ولی قربان اونا یتیم...
_قرار نیست بکشیش که..
صندلی رو نگهداشت و مستقیم به چشمای ترسیده مرد روبه‌روش خیره شد.
_با یکم ترسوندن میگه بهت!
*اگر ...
صدای پوزخند صدادار پسر پشت میز لرزه به تن مرد روبه‌روش انداخت.
_من با کسی شوخی ندارم! هر جور شده بفهم کدوم.
داد بلندی زد و با ته مایه خنده کروات مرد رو به سمت خودش کشید و روی میز خم شد.
_فهمیدی؟ واسه این بچه بازیا اینقدر منو عصبی نکن!
*ب...بله قربان تا یکساعت دیگ روی میز...میزتونه!
پسر کروات رو ول نکرد و نفس گرمشو ازاد کرد با صدای ارومی کنار گوش مرد زمزمه کرد.
_افرین!
_حالا گمشو.
مرد با رها شدن کرواتش به سرعت خارج شد و با بستن در صدای و شنیدن صدای بلند قهقهه دستشو روی قلبش گذاشت.
*اون روانیه...

ادامه دارد~
میشه با ووت و کامنت خوشحالم کنین🥺💜

CITY OF WONDER [MONSTA X JOOKYUN]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon