part4

255 65 16
                                    

شهربازی کوچیکی در یکی از محله های قدیمی سئول وجود داشت که به چرخ و فلک بزرگش معروف بود.
چانگکیون به همراه جمعی از پسرها و دختر های یتیم خانه مجبور به رفتن بود.
قولش به یونگجه،تنها دوست حدودا صمیمی او در یتیم خانه تنها علت حضورش بین ادمهایی بود که در طی سیزده سال زندگی در یتیم با انها زندگی کرده بود شد.
با گیجی به خنده های از سر ذوق ادمهای اطرافش نگاه میکرد و هر لحظه بیشتر کلاه هودی بنفش رنگش را پایین میکشید.
ای کاش میشد قولش را فراموش کند و فقط به ورودی سفید برسد...تنها!
___________
*ایم چانگکیون یکم با ما باش پسر! همش سرت توی اون گوشیه.
سرم رو بالا اوردم و به یونگجه که از شدت خوشحالی به مستی میزد نگاه کردم.سری تکون دادم.
یکی از دخترهای گروه به اسم سومی با ذوق جلوی من پرید و به چرخ و فلک بزرگ اشاره کرد.
"چانگکیونا نظرت با چرخ و فلک چیه؟"
بی خیال به چرخ فلک بزرگ نگاه کردم و شونه بالا انداختم.
+مشکلی ندارم باهاش میام!
یونگجه به محض شنیدن حرفم خوشحال و سرمست به سمت باجه فروش بلیط رفت. سومی دستش رو به هودی اور سایزم گرفته بود و تقریبا به سمت چرخ و فلک میکشید.
یادم میاد یونگ بهم گفته بود که ازم خوشش میاد و بهتره روی خوش بهش نشون بدم تا یه دوست دختر خوب پیدا کنم...
به صورتش نگاه کردم.
صورت کوچیک و بانمکی داشت و چشمای گرد و درشتش واقعا باعث میشد چهره‌اش کیوت تر شه!
ولی این،هیچ جذابیتی برای من نداشت!!
داخل صف ایستاده بودم و منتظر نوبتمون بودم.یونگجه با ذوق خودش رو بین من و سومی جا کرد و باعث شد به شخص پشت سرم برخورد کنم.
به سرعت خودمو نگهداشتم و به عقب برگشتم.
با دیدن پسری که مثل من کلاه هودی قرمز بزرگشو تا چشمهاش پایین کشیده بود تعظیم کردم.
+واقعا معذرت میخوام حواسم نبود.
منتظر ایستادم تا چیزی بگه اما با نشنیدن صدایی و کشیده شدن توسط یونگ به سمت بچه ها برگشتم.
قرار شد دو نفر دو نفر سوار چرخ و فلک بشن.و مثل همیشه،من تک افتادم!
*چانگ ببین خب من نمیرم وایمیسم با تو؛ ها؟
ضربه ای به پشتش زدم و سعی کردم بخندم.
+مسخره بازی چرا در میاری پسره لوس؟ برو سوار شو من سوار نمیشم خب.
"میخوای من وایسم با تو بیام چانگکیونا؟"
وحشت زده به چهره مثلا مظلوم سومی نگاه کردم.
+اصلا من...
با شنیدن صدای غریبه ای حرفم نصفه رها شد.
_منم تنهام باهاش میرم!
*اوه...نه جناب نمیخوایم اذیت شین.
همون مرد که هودی قرمز داشت شونه ای بالا انداخت و با بیخیالی سمت کابین چرخ و فلک رفت.
+خب...من با همین یاروعه میرم!
*چانگ اگر اذیت...
سعی کردم با چشمهام به سومی اشاره کنم!
+اتفاقاااا اینطوری راحت ترم من،رفتمم.
به سرعت سمت کابین دوییدم و قبل از حرکت کردنش خودم رو پرت کردم داخل.
مرد گوشه ای از صندلی بزرگ کابین نشسته بود و پاهاش رو دراز کرده بود.
با تعجب بهش نگاه کردم.
+ببخشید که...
_فضای شهر از این جا خیلی فرق داره!
با تعجب به بیرون نگاه کردم.
+خب...اره فرق داره.
اما حقیقتا حتی این فضا هم برای من جالب نبود پس کوله ام رو باز کردم تا هدفونم رو در بیارم.
_ا!سرزمین عجایب.
با شنیدن این حرف به سرعت به شیشه کابین چسبیدم تا فضاش رو از بالا ببینم.
+واو...فکر نمیکردم این شکلی باشه از بالا .
در اصل وقتی از بالا بهش نگاه میکردی دقیقا تصویر یه لبخند خاص بود.
مثل وقتایی که ناراحتی و توی حرفات ایموجی ناراحت میدی ولی شاید تو واقعیت لبخند بزنی... توضیحش سخته!
به سرعت دفتر‌و کاغذی برداشتم و تا یادم نرفته تصویری که توی ذهنم بود رو کشیدم .
:):
_اینقدر هیجان زدت کرد؟
سر تکون دادم و با لبخند دوباره به شهر عجایب خیره شدم.کابین ایستاد.فکر کنم چند دقیقه ای این بالا باشیم! صورتم رو به شیشه خنک کابین چسبوندم.
_تاحالا رفتی اونجا؟
با هیجان سمت مرد برگشتم.
+معلومهههه مگه کسی هست که نرفته باشه؟
_بنظر میاد زیاد رفتی!
+تا منظورتون از زیاد چی باشه اقا. اگر دوسال هر شب زیاده،بله زیاد رفتم.
_پس...چرا امشب اینجایی؟
با یاد اوری اینکه همچنان بچه های یتیم خونه هستن کلافه به پشتی کابین تکیه دادم.
+به دوستم قول دادم...
_خسته کننده‌ان؟
سر تکون دادم و به مرد نگاه کردم.
_میخوای یکم هیجان بدم بهت؟
با شک و دودلی صدایی به معنای "اره" دراوردم.
مرد ایستاد و به محض راه افتادن کابین با ارنجش شیشه کابین رو شکست.
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم.
_بشین اونحا.
به کنار شیشه اشاره کرد.
سرش رو نزدیک گوشم اورد و زمزمه کرد‌
_حالا تا جایی که میتونی جیغ بکش.
با تعجب بهش خیره شدم که با تکونای شدید کابین زیر دلم خالی شد و خواه ناخوواه جیغای ترسیده و صد البته دخترونه بکشم.
کابین بصورت وحشتناکی تکون میخورد و همزمان به سمت جایگاه اصلیش حرکت میکرد.
وسط جیغهام متوجه صدای خنده اشنایی شدم اما از ترس حتی نمیتونستم چشمهامو باز کنم.
به محض ایستادن کابین گرمای نفسهای کسی رو کنار صورتم حس کردم.
_شب خوبی بود ایم چانگکیون!
با وحشت و فهمیدن اینکه این صدارو کجا شنیده بودم چشمهام رو باز کردم. اما...
فقط من بودم و کابین خالی.
که البته روی زمینش پر از اسکناسها و کاغذ نوشته ای شده بود.
بدنم از شدت هیجان و ترس میلرزید.
نمیدونم چقدر گذشت که مردم از شوک در بیان و کسی بیاد تا منو که عملا سرجام قفل شده بودم بلند کنه.
به کمک بچه های یتیم خونه سمت نیمکتی کنار چرخ و فلک رفتم و با نشستن روی نیمکت تونستم نفس بکشم.
*چانگ!چانگکیونا! خوبی؟ پسر یچیزی بگو لال شدی؟
مغزم در حال هضم اتفاقات افتاده بود. به سختی زمزمه کردم.
+خو...خوبم!
سومی با عجله و بطری ابی که دستش بود سمتمون اومد. اب رو گرفتم و به حرفاشون گوش دادم.
*چیشد؟ کار کی بود؟
"نفهمیدن!میگن یه کاغذ فقط اونجا بود.اثری ازون مرد نبود!"
+کا...کاغذ؟ چی نوشته بود توش؟
"اینم تصویه حساب یه شب،بدون من!"
با شنیدن حرفش چشمهام گرد شد. پس اون صدایی که شنیدم خودش بود!
ایستادم و سر چرخوندم.
*چته پسر؟بشین تو هنوز حالت...
به سمت خروجی شهر بازی دوییدم. هر جایی که به ذهنم میرسید رو گشتم اما هیچ اثری ازون مرد قرمز پوش پیدا نکردم. بی انرژی به سمت بچه ها که انگار دیوونه پیدا کردن برگشتم و بدون توجه به نگاهاشون کوله و هدفونم رو برداشتم.
*کجااااا؟
+یونگ!امشب دیگه بسه تولدت مبارک و ببخشید.
*اما...
با قدمهای ترسیده از هیجانی که تجربه کردم و ترکیبی از حس کنجکاوی و اعصاب خوردی اتفاق افتاده به سمت یتیم خونه رفتم.
_________________
×چه مرضی تورو تحت شعاع قرار میده که اینطوری بترسونیش؟
شونو با عصبانیت اشپزخونه بزرگ رو دور زد و به سمت افراد حاظر در خونه رفت.
لگدی به پای پسر کوچیکتر زد و نشست.
~حالش خوبه؟ ننداختیش از کابین پایین که؟ ها؟
پسرک بیخیال و با همان لباسهای بیرونش روی مبل راحتی بزرگ دراز کشید.
_زندس!
با این حرف شونو که در حال نوشیدن شربتش بود سرفه‌ای کرد.
×زنده؟ مگه رفتی کتک کاری؟ تو گفتی فقط میخوای ببینیش!
_خب...دیدمش!
~اول اینکه کفش کثیفتو از روی مبل عزیزم برداررررررر!دوم اینکه دیدن مگه زنده و مرده تحویل میده؟
_فقط...یکم هیجان قاطیش کردم!نترسین.
همزمان با اتمام حرف پسر شونو متنی را از روی گوشی بلند بلند و با عصبانیت خواند.
×خبر جدید!
×مردی مرموز امشب در شهر بازی جیجونگ با شکستن شیشه کابین و ترساندن پسر جوانی باعث اشوب در شهربازی شد!
پسر با شنیدن خبر خوشحال از انجام شدن کارش به سختی از روی مبل بلند شد. با بی قیدی کفشای خاکیش را هر طرف پرت کرد و به سمت پله های مورد علاقه‌اش رفت.
_اینم خبر خوش امروز،سوییتی!
با پیچیدن صدای خنده های بلند پسر شونو سری تکان داد و به سمت کیهیون برگشت.
×چطور بهش بفهمونیم...
با دیدن چهره عصبی کیهیون حرفش را نصفه رها کرد.
×تو چت شد؟
کیهیون در حالی که با عصبانیت دندانهایش را روی هم میکشید زمزمه کرد.
~من.یروز.این.احمق.بیخیال.کر.کثیفو. بخاطر.کفشاش.میکشمممممم!!
**********
امیدوارم که این پارتو دوست داشته باشین خوشحال میشم اگر دوست داشتین ووت بدین وکامنت بزارین چون دیدم تو بقیه فیکا خیلیا افرادو نمیشناسن در ادامه براتون عکساشونو میزارم *^*

میکشمممممم!!**********امیدوارم که این پارتو دوست داشته باشین خوشحال میشم اگر دوست داشتین ووت بدین وکامنت بزارین چون دیدم تو بقیه فیکا خیلیا افرادو نمیشناسن در ادامه براتون عکساشونو میزارم *^*

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

چرخ و فلک شهربازیمون ㅠㅠ

چرخ و فلک شهربازیمون ㅠㅠ

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کیهیون/ ۲۶ ساله

کیهیون/ ۲۶ ساله

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

شونو/۲۷ ساله

سومی/۱۷ ساله

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

سومی/۱۷ ساله

CITY OF WONDER [MONSTA X JOOKYUN]Where stories live. Discover now