هشت: سندروم سوراخ کردنِ دست

530 160 51
                                    


اولین روزی که پاش رو توی مدرسه‌ی ابتدایی گذاشت، کت و شلوار احمقانه‌ای برای یک بچه‌ی شش ساله به تن داشت و چشم‌های نگران و کنجکاوی بابت بچه‌هایی که گریه و زاری به راه انداخته‌بودن. بکهیون گریه نمی‌کرد. فقط نگاه می‌کرد و کمی نگران بود و بیشتر به این فکر می‌کرد که آیا امکان داره مادر اینجا رهاش کنه و دیگه هرگز به دنبالش نیاد یا نه. یک بچه بود، هنوز واقعا یک بچه بود، اما گاهی که به صورت مادر خیره می شد، می‌فهمید چیزی درست نیست. با خودش می‌گفت آیا اگر از این خونه بیرون برم و دنبال خونه‌ی جدیدی بگردم اتفاق بدی میوفته؟ مطمئن نبود. حتی مطمئن نبود مادر دنبالش بگرده یا نه. بعد از ظهر، وقتی مامان خیلی قدبلند رو بیرون، جمع شده توی بارانی گشادش دید که موهاش رشته‌رشته و خیس شده‌بود، بالاخره تونست نفس راحتی بکشه. پس دنبالش می اومد. پس یک‌جورهایی اهمیت می‌داد. مثل بابا نبود. هرچند که زیاد چیزی از بابا به یاد نمی‌آورد و تنها چیزی که می‌دونست، این بود که توی دنیای وهم‌آلود و زرد رنگی، مردی به بالا پرتش می‌کنه و دوباره می‌گیرتش. هیچ اطمینانی نداشت که این وهم، واقعا خاطره‌ای از پدرش باشه یا نه. بنابراین از مامان می‌پرسید که بابا کجاست؟ و همیشه جواب یکسانی دریافت می‌کرد: رفته درِ خودش بذاره.

فرایند درِ خودش گذاشتن سال‌ها طول کشید. مدتی که به یاد نمی‌آورد اما حتما زیاد بود، توی منزلِ حیاط‌دار و ترسناک اما دوست‌داشتنیِ لیلی ماما زندگی می‌کرد و بعد با مادر به شهر اومد. توی محله‌ی کثیفی با یک رشته پزی، یک خوار و بار فروشی، یک حمام عمومی و یک کلیسا و یک پل هوایی. و برای اینکه به خونه برسی باید از پله های زیادی بالا بری و هیچ در چوبی کشویی‌ای وجود نداره و هیچ میز کوتاهی. و بکهیون نمی‌دونست چرا از خونه‌ی لیلی ماما بیرون اومدن. مادر می‌گفت: برای اینکه به مدرسه بری. بکهیون نمی‌خواست به مدرسه بره. به خودش قول داده‌بود وقتی بزرگ تر شد این مدرسه‌ی عوضی رو رها کنه، و حالا رها کرده‌بود. توی هفده سالگی، نشسته پشت ردیف‌‌ فرها و خیره به پارک چانیولی که با تیِ دسته‌بلندِ خیس، رد استفراغش از روی زمین رو پاک می‌کنه.

- بیا پسر.

سرش رو به سمت خانم جیون چرخوند. زن به طرفش خم شده‌بود و کاسه‌ای با دیواره های بلند به دست داشت. نمی‌دونست باید تشکر بکنه یا نه. زبانش نمی‌چرخید. تلاش کرد کاسه رو بگیره و به رشته‌های نودل شناور توی آب نگاه کرد. بدون هیچ بو و هیچ رنگی.

- حتما چون صبحانه نخورده‌بودی استفراغ کردی. باید یه چیز سبک بخوری. دوست داری یکم آب سیب هم بیارم؟

متوجه شد که بغض کرده. نمی‌خواست بغض کنه. لعنت بهش، نمی‌خواست چشم هاش الان دو گلوله‌ی پر از آب بشه.

- نه خانم. ممنونم

زن سری تکون داد اما عقب‌تر نرفت. یک دستش رو جلو آورد، با انگشت‌های باز شده. و با ابروهاش اشاره کرد.

The Mad HatterWhere stories live. Discover now