بیست و شش: کلئوپاترا

513 114 23
                                    


مدت خیلی زیادی می‌شد که صبح‌ها بعد از بیدار شدن، بوی مواد خوراکی رو حس نکرده‌بود. پیش از این، لیا گهگاهی براش صبحانه آماده می‌کرد اما اخیرا حتی یادش نمی اومد صبحانه خورده‌باشه، چه برسه به اینکه گرم و تازه هم باشه. روی تشک غلتی زد. شانه‌هاش درد گرفته بود و سرمای صبحگاهی وادارش می‌کرد مدت بیشتری رو زیر پتو بگذرونه. چرا توی اتاق گرم و مرطوب و خفه‌ی خودش نبود؟ بعد از چندبار پلک زدن، تشک و پتوی جمع شده و مرتبی رو کنارش دید و بلافاصله به یاد آورد. چانیول. نیم‌خیز شد.

- بیدار شدی؟

مرد درست مقابلش بود. توی آشپزخانه، پشت اپن، و ذهن خواب آلود بکهیون تشخیص نمی‌داد دقیقا داره چه کاری انجام میده.

- یه بویی میاد.

- ساندویچ درست کردم. میخوای با هم صبحونه بخوریم؟

بکهیون سرش رو حرکت داد: اوهوم.

یک چشمش رو مالید. برای امروز کارهای خیلی خیلی زیادی داشت و نمی‌دونست ساعت چنده. این‌که اصلا به موقع به کارهاش می‌رسه یا نه. احساس کرد کمی ناعادلانه‌ست که بلافاصله بعد از بیدار شدنش به چنین مسائلی فکر کنه. شاید بهتر بود که فقط صبحانه می‌خورد.

- تا دست و صورتت رو بشوری آماده‌ست.

بکهیون دستش رو به مبل ستون کرد و بلند شد و فورا فهمید چرا احساس سرما می‌کرده. لباس هاش رو دیشب درآورده بود. همون‌طور لخت به طرف اتاق خوابش رفت و حوله‌ی نشسته‌ش رو از روی بدن چسبناکش به تن کرد. می‌دونست بوی روغن بدنش و کمی عرقِ ناخوشایند، بیشتر از همیشه شده، اما اهمیتی نمی‌داد. توی آینه به موهای ژل زده و درهمش نگاه کرد و بعد با حوصله دسته‌ی چتری‌های خشکش رو با یک گل‌سر بالای سرش جمع و محکم کرد.

صورتش رو با صابون شست. نمی‌خواست اثری از کرم‌پودر گریم داماد و اکلیل‌های لیا روی صورتش بمونه. دور چشم‌ها، بینی و گونه‌هاش به قرمزی گراییده‌بود و چشم‌هاش ریزتر به نظر می‌رسید. توی آینه به خودش لبخند زد و بالاخره قبول کرد که حالش خوبه.

- این چه ساندویچیه؟

وقتی پشت میز می‌نشست، پرسید. شکمش به سر و صدا افتاده‌‌بود.

- فقط تست‌هات رو با پنیر و گوجه و روغن زیتون گریل کردم. ببینم پنیرت تاریخ گذشته نبود؟!

بکهیون ریز ریز خندید و ساندویچش رو با چاقو از وسط نصف کرد. از صدای خرد شدنِ نان برشته لذت می برد. چانیول ادامه داد: با چند برگ ریحان تازه عالی می‌شد.

بکهیون سرش رو بالا گرفت: باهام شوخی‌ت گرفته؟!

- نه، باور کن با ریحان...

- من شبیه کسی‌ام که توی خونه‌اش ریحونِ تازه نگه می‌داره؟!

چانیول خنده‌اش رو به همراه گاز بزرگی از ساندویچش، قورت داد. پرده‌ها رو کنار زده بود و نور آفتاب درست صورت و گردن و شانه‌هاش رو روشن می‌کرد. زیبا بود. بکهیون از دیدنش لذت می‌برد. از نور آفتاب، و از طعم ساندویچ. نمی‌خواست به این فکر کنه که هیچ‌کدوم به خودش تعلق نداشت. می‌تونست باهاش کنار بیاد. بالاخره این مسائل رو فراموش می‌کرد. لبخندش رو حفظ کرد و گاز شلخته‌ش به ساندویچ، حجم زیادی از خرده‌نان رو روی زانوانش فرود آورد. تلاش کرد حواس خودش رو پرت کنه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 12, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The Mad HatterWhere stories live. Discover now