[۱۹۸۵]
شاید شما کتاب جین ایر رو خونده باشید. اگر نه، به احتمال خیلی زیادی بابا لنگ دراز رو خوندید. کتاب هایی که لابه لای صفحههاشون پرورشگاه قدیمی و ناراحت کنندهای پیدا میشه و توش با مظلومترین بچههای دنیا طوری رفتار میکنن که انگار برده باشن، یا چیزی شبیه به اون. هرچند جدیدا دیگه از اسم وحشتبرانگیزی مثل پرورشگاه استفاده نمیشد و بکهیون کوچکترین اهمیتی نمیداد، اما مسئلهای که اهمیت داشت این بود که پسر هرگز خوشش نمیاومد با جمعی موجود بدعنق و حقهباز مواجه باشه، که در تکاپو بودن خودشون که بیچاره و آسیبپذیر نشون بدن، و بعد در خفا طوری وانمود میکردن که انگار اون جا یک زندانه. و اونها هم اهالی قدیمی و سرشناس زندانن که احتمالا به حبس ابد محکوم شدن و خیال میکنن بقیه همگی رعیت و زیر دستن. نه، حقیقتا هرگز خوشش نمیاومد. حتی این که بخواد در ده قدمیِ اونها بایسته، اوقاتش رو تلخ می کرد.
همسایههای فضول؛ درسته. کوچکترین شکی متوجهِ این مسئله، که همهی انسانها یک مشت همسایهی فضول دارن، نیست. و اگر شما احیانا خیال کرده باشید که هرگز همسایه فضول و بیشعوری نداشتید این به اون معناست که خودِ شما این نقش مهم رو برعهده داره. بکهیون برای خودش قسمنامه امضا کرده بود که محل زندگیش در آینده، جایی باشه که کمترین تعداد همسایه براش وجود داشته باشه. جای دنجی که هیچکس نگاهت نکنه و اون قدر خلوت باشه که با معشوقههای مختلفت توی حیاط عشقبازی کنی و هیچ چشم کنجکاوی مشغول پاییدنت نباشه و هیچ صدای جیغ جیغویی توی فضا نپیچه: آقای بیون. ما بچهی کوچیک داریم! شما درست نیست این کار رو توی حیاط انجام بدید! بکهیون تصور کرد. همسایه میانسال و نسبتا چاق، با پیراهنی که عکس گلهای آفتابگردان رو داره و بابت این پیراهن چاقتر به نظر میرسه، دست دختربچهی مفو و دوست نداشتنیای رو گرفته و دست دیگرش رو روی چشمهای بچه گذاشته، تا آقای بیون رو نبینه. و آقای بیون لخت و عور روی صندلی حصیری نشسته و دختری با لباس خواب هلویی- که رنگ موردعلاقهی بکهیون برای لباس خواب بود- روی لگنش سواری میکنه. آقای بیون نیمنگاهی به همسایه میندازه و بعد با بیتفاوتی سمت دختر برمیگرده، سیگارش رو روی شانهی برهنهش خاموش میکنه و جیغش رو در میاره، و سیلیای به باسنش میزنه تا بهش بفهمونه اعصاب شنیدنِ جیغ های احمقانهش رو نداره.
- آخ!
برخورد میوهی کاجی که از درخت سقوط کرده بود و مستقیما به پشت سرش برخورد کرده بود، باعث شد که افکار درهمش برای لحظهای متوقف بشه. کمی ایستاد و نفس گرفت. تشنهش بود و ترجیح میداد تا لحظهای که آبخوری خالی میشه، منتظر بمونه. این فضای لعنتی دقیقا مثل مدرسه بود و این خودش یک نوع عذاب محسوب می شد. مدرسه اوقاتش رو تلخ می کرد. بچههای موذماری که جلوی معلم ها خودشیرینی می کردن، همدیگه رو لو میدادن و نقشههایی بدتر از یک فرماندهی بی رحم نازی میکشیدن. تمام اون مادرفاکر های به درد نخور. بنابراین، بکهیون با دلایلی محکم و منطقی مدرسه رو رها کرد و هیچکس اهمیت چندانی نداد.
YOU ARE READING
The Mad Hatter
Paranormalگربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی میکند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببینی دیوانهاند. آلیس گفت: ولی من دلم نمیخواهد به سراغ افراد دیوانه بروم. گربه گفت: اوه! شما چارهای ندارید. اینجا همهی ما دیوانهایم. "این ف...