نیمی از موهاش رو پشت سر بسته بود و نیمهی دیگر رو با یکی از گیرههای لیا، بالای پیشانیش جمع کرده بود. کلکسیونی از گیرههای جاموندهی لیا روی میز اتاق خوابش داشت. رنگهای مختلف، اکثرا سیاه و تیز و باریک. میتونست رنگ گیره رو با تیشرتش هماهنگ کنه و حالا تیشرت خاکی رنگ نسبتا گشادی به تن داشت، مو های جمع شده با گیرهی زرد و در تلاش بود تا انتهای لباسش رو با دقت توی شلوارش مرتب بکنه. کمربندش رو بست و به خودش توی آینه نگاه کرد. مرتب بود. از مرتب بودن خودش و نه محل زندگیش، لذت می برد. از اینکه با وسواس خم میشد تا کوچکترین چروک پایین لباسش رو صاف کنه و موهاش رو با دقت پشت گوشهاش بذاره. جلوی آشپزخانه متوقف شد و بطری شیشهای با قطرههای خیس روی بدنهاش رو برداشت و با دقت لابهلای پارچههای پشمی نازک پیچید و توی کیفش گذاشت. ساعت هنوز هفت صبح بود، و بکهیون از شش سال پیش تا به حال هنوز هر صبح وقتی خورشید طلوع می کرد بیدار میشد. انگار روشنایی بهش اجازه نمیداد بیش از این بخوابه. هرچند چندان هم نمیخوابید و نیازی هم احساس نمیکرد. همین که خستگیِ روز از بدنش خارج میشد، چشمهاش رو باز میکرد. نمیدونست میتونه اسم این رو بیخوابی بذاره یا نه و در هر صورت اهمیتی هم نداشت. در رو پشت سرش قفل کرد و با احتیاط از پلههای مجتمع پایین رفت. سکوت با بوی خارک اره و هوای خنک و نور خفیف مخلوط میشد. از راه پلهها خوشش میاومد. البته در صورتی که خالی از انسان میبودند.وقتی که توی ایستگاه اتوبوس مینشست، یک بار دیگه به کاغذ مچالهی توی مشتش نگاه کرد و آدرسی که هولهولکی و با دستخط بد نوشته شده بود. توی نوجوانی دلش میخواست به منزل پارک چانیول بره و حالا توی مسیرش بود و اصلا هیجانزدهاش نمیکرد. شاید هم میکرد؟ اما چیزی که انتظارش رو داشت نبود. نگاهش رو از کاغذ گرفت و هوای سردِ صبحگاهی با نفس عمیقی داخل بینیش فرو رفت و انتهاش رو سوزوند. کمرش رو به میلههای یخزدهی نیمکت تکیه داد. اتوبوس از انتهای جاده میاومد و بکهیون بابت سوار شدن خوشحال بود. اولین اتوبوس صبح خلوت و خالی بود، با یکی دو کارمند و لباسها و عطرها و کیفهای کسلکنندهی کارمندی. اینبار هیچ کارمندی وجود نداشت. یکشنبه، روزِ تعطیل. و پارک چانیولی که روز تعطیلِ هفتهاش توی هال منتظر بود تا مهمانی که هرگز انتظارش رو نداشت از راه برسه.
و در نهایت اونجا بود. مقابل سر در بزرگ مجتمع و زنگهای ردیف شده پشت سر هم. چه اتفاقی میافتاد اگر عمدا زنگ اشتباهی رو فشار میداد و بعد می گفت اسمش بیون بکهیون هست و برای ملاقات آقای پارک اومده؟ عالی بود. اونوقت شایعه بین همسایهها می پیچید. اون پسر با موهایی که شبیه یال شیر میمونن- از این تعریف خوشش میاومد- که غریبهست و دور و بر ساختمان میپلکه و شایعهها در نهایت به دست خانم جیون میرسه و اتفاقات هیجانانگیزِ بعدش. بدش نمیاومد دوباره پارک رو با اون لکهی بنفش زیر چشمش ببینه. روی انگشت اشارهی دراز شدهش تمرکز کرد و مطمئن شد زنگ اشتباهی رو نمیزنه. برای اجرای این نقشه هنوز زود بود و بکهیون هیچ عجلهای نداشت.
VOUS LISEZ
The Mad Hatter
Fantastiqueگربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی میکند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببینی دیوانهاند. آلیس گفت: ولی من دلم نمیخواهد به سراغ افراد دیوانه بروم. گربه گفت: اوه! شما چارهای ندارید. اینجا همهی ما دیوانهایم. "این ف...