بیست: ملکه

324 93 56
                                    


تقریبا غروب شده‌بود. از پشت پرده‌های کشیده شده‌ی مرتب نمی‌تونست رنگ نور رو تشخیص بده اما غبار گرم و نارنجی رنگی که توی خونه پخش شده‌بود، بهش احساس غروب رو می‌داد. تشک‌ها جمع شده و مرتب توی کمد انتهای راهرو قرار داشت. آبجوها توی یخچال بود و باقی‌مانده‌ی فیله‌ی مرغ توی ماکروویو. لابد چانیول احتمال داده‌بود که بکهیون وقتی برمی‌گرده چیزی برای خوردن نداره. یخچال کوفتی خالی بود. حالش از مزه‌ی روغنیِ مرغ زیر زبانش به هم می‌خورد. دلش غذای کره‌ای می‌خواست. شاید هم هیچ چیز نمی‌خواست. بعد از ظهر به خونه رسیده بود و حالا نیم ساعت می‌شد که بی‌حرکت روی مبل، به روبرو نگاه می‌کرد. جعبه‌ی چری کوک هنوز جلوی در و کنار جاکفشی بود، درست پهلوی کفش هاش با پاشنه های نامناسب.

از روی مبل بلند شد. بغض داشت و احساس دلتنگی می‌کرد. اگر به چانیول زنگ میزد چه اتفاقی می‌افتاد؟ به سمت حمام تلو تلو خورد. اتاقش گرم بود و بوی خودش رو می داد. برای یک لحظه یادش اومد که دیشب اون جا نخوابیده و با این وجود خواب راحتی داشت. آیا بابت چانیول بود؟ تف به ذاتِ چانیول.

لباس‌هاش رو از در آورد و توی وان انداخت. شیر آب رو باز کرد. باریکه‌ی سردِ شفاف روی پارچه های کثیف جاری می شد و مایع بدرنگ قرمز و کهنه‌ای از زیر لباس‌های تیره اش روان می‌کرد و حین پایین رفتن از چاه تخلیه‌ی وان، سر و صدا به راه مینداخت. دل و روده‌ش به هم خورد، انگار که انتهای بدن خودش هم یک چاه تخلیه باشه و همه‌چیز رو بکشه و پایین ببره. تا زمانی که خالی بشه. دستی به صورتش کشید و شیر رو بست و با بی‌حواسی دنبال جعبه‌ی پودر لباسشویی گشت. خیس خورده بود. توی وان واژگون نگهش داشت. جعبه سبک‌تر می‌شد و نقطه‌های سفید رنگ لباس‌ها رو می‌پوشوندند. پاکت خالی رو کف وان انداخت.

- بهش زنگ می‌زنم.

از حمام بیرون رفت. ساق پاهاش هنوز سست و خسته بود. مدتی مجبور شده‌بود بایسته تا ماشینی برای بردنش پیدا بشه. یک راننده‌ی کامیون بود. بکهیون از اینکه سوار کامیون مرتفع بشه لذت می‌برد. راننده باهاش کاری نداشت. یک میانسال معمولی بود و در جواب سوال بکهیون که پرسیده بود آیا به واسطه‌ی شغلش احساس مسافرت کردن داره، صرفا گفته بود: آها. این طوری به نظر میرسه؟

اون طوری به‌نظر نمی‌رسید. بکهیون امیدوار بود کیونگسو متوجه باشه که رویاش چرند بوده. نمی‌خواست به کیونگسو فکر بکنه. چند ثانیه جلوی آینه متوقف شد. به راننده یک نوشابه‌ی گرم داده بود و حالا توی بسته فقط دو قوطی وجود داشت. به جلو خم شد تا با دقت بیشتری صورت خودش رو ببینه. هاله‌ی قرمز رنگ هنوز زیر گردن و گلوش به چشم می‌خورد، انگار که شدیدا آفتاب سوخته شده‌باشه. راننده بهش گفته بود که مدل موهاش اون رو به فردی مرکوری شبیه کرده و بکهیون نمی‌دونست فردی مرکوری چه کسی هست و این جواب اوقات مرد رو تلخ کرده بود. لحنش رو به یاد می‌آورد: برای رضای خدا، اون حتی هنوز نمرده!- کمی هم فحش داده‌بود. بکهیون دلیلِ فحش‌ها رو نمی دونست.

The Mad HatterWhere stories live. Discover now