❀25❀

636 222 61
                                    

کیونگسو موقع پارک کردن ماشینش جلوی خونه ی پدریش، از استرس حالت تهوع گرفته بود. اما این بار دلیل این تهوع حاملگیش نبود. این بار دلیلش اخباری بود که باید به پدر و برادر هاش میداد. باید بهشون میگفت که حامله اس و یه بچه ی تقریبا سه ماهه تو شکمش داره.

و در ضمن اون یکی پدر بچه هم جایی تو اون تابلوی خانوادگی نداشت.

از وقتی که جونگین کلیدشو گذاشته و رفته بود، یه هفته میگذشت. یه سکوت هفت روزه تمام زندگی کیونگسو رو در بر گرفته بود. هرچند کیونگسو به عنوان آخرین تلاش بی ثمرش برای دسترسی به جونگین، واسش کارت پستال تبریک سال نو فرستاده بود.

نه، دیگه به جونگین فکر نکن.

نفس عمیقی کشید و با تکون دادن سرش از افکارش خلاص شد، چون نمیتونست بدون غمگین شدن یاد جونگین بیفته. یا بدون عصبانی شدن. یا بدون سرگشته و متعجب شدن. یا بدون نگران شدن.

هرچند هیچکدوم از این احساسات باعث نمیشدند جونگین رو کمتر دوست داشته باشه ولی به طور قطع ناراحتش میکردند.
بسه، امروز سال نو بود...

درسته که چند روز از سال نو گذشته ولی امروز قرار بود جشنش بگیرن.

اگه باهم بودند، این اولین سال نویی میشد که کنار همدیگه جشن میگرفتند. با فکر کردن به این موضوع چشمهاش به سوزش افتاد.
نگاهشو به سقف ماشین دوخت و با اشکهای لجبازش جنگید.

وقتی بالاخره تونست خودشو جمع و جور کنه از صندلی عقب ماشین کیسه های خرید و هدیه هایی که برای اعضای خانوادش تهیه کرده بود رو برداشت و به سمت ورودی راه افتاد.

به محض ورودش پدر با خوشحالی خوش آمد گفته بود.
-"بالاخره بادوم زمینی من رسید."

کیونگسو با شنیدن این لقب بغض کرد. بوی پنکیک و  پاسترامی قلبشو گرم کرده بود. کیونگسو از وقتی که به یاد داشت، پدرش بعنوان صبحانه ی سال نو این منو رو تدارک میدید.

-"سلام، عیدت مبارک."

بالاخره تونسته بود حرف بزنه.

چانیول پشت میز آشپزخونه نشسته بود و جلوش روزنامه و فنجون قهوه قرار داشت.
-" عیدت مبارک، منم منتظرم بودم ببینم کی میای..."

-"میدونم."

احساس گناه کل ذهن کیونگسو رو مغشوش کرده بود.
قبلا هیچ مراسم سال نویی رو از دست نمیداد. اما این بار وقتی حقیقت رفتن جونگین تو صورتش کوبیده شد، نتونست خودشو به موقع جمع و جور کنه و برای همین به پدرش اطلاع داده بود که بخاطر سردرد خیلی وحشتناکش اون شب نمیتونه بره پیششون.

-"ببخشید که سر سال تحویل نتونستم بیام."

باباش پرسید :" الان بهتری؟"

کیونگسو در تاییدش سر تکون داد.

پدر بعد از خشک کردن دستهاش کیسه ها رو از دست کیونگسو گرفت و کمکش کرد تا اونا رو به سالن پذیرایی ببره.
کیونگسو به دنبال پدرش راه افتاد. کلماتی که تا نوک زبونش میومدند رو مرتبا قورت میداد.

ELEVATORWhere stories live. Discover now