F i v e

534 135 107
                                    

هری سمت پارکینگ رفت، چشمهاش روشن تر از هر وقت دیگه ایی شده بودن، زیر لب به الکس بد و بیراه می گفت، نباید به لویی میگفت که حرفهاش بداهه بودن.

اما چه میشه کرد، گاهی آدما فقط چیزی میگن تا حرفهای بعد ترس، رو از سرشون باز کنن، گاهی اونقدر عصبی میشن که میخوان همه چیز رو خراب کنن، اما باید دید ارزشش رو داره که پیش خودت خراب بشی یا نه.

سخته که از خودت فرار کنی، یا باید خودتو انکار کنی، یا اونقدر قدرتمند باشی که به زندگی ت پایان بدی، و هری درست روی لبه ی همین پرتگاه بود.

هری خیلی با خودش فاصله داشت، چه خودش چه حتی الکس نمیتونستن توصیف دقیق و درستی از شخصیت هری رو حتی برای خودش تعریف کنن.

گاهی تو تنهایی هاش ،که البته میشه گفت اکثرا تو تنهایی هاش، به این فکر میکرد که شاید نرسیدن به آرزوهاش اون رو انقدر سرد و بی روح کرده باشه، اما برای هری این زیادی کلیشه ایی بود.

وقتی سوییچ رو چرخوند و ماشین رو روشن کرد، با گرفتن کلاچ مکثی کرد، منتظر شنیدن صدایی تو گوشش بود، اما نه هیچ صدایی نمی شنید، سرش رو کج کرد و همینطور که ابروهاش رو بالا مینداخت با خودش زمزمه کرد:

"من صدای تو ام هری"

هری همیشه این سوال رو از خودش میپرسید، اینکه چرا همیشه تو کتابا میخوند یا تو فیلمها میدید که شخصیت ها یه صدایی تو ذهنشون میشنون و بهش عمل میکنن ، مثلا اون صدا بهشون میگه،
« یه نفر رو بکش »، اگر خودت صدای درون یه نفر باشی چی؟ اگر داری نقش کسی رو بازی میکنی که صدای شخصیت اصلی باشه چی؟

هری با همین فکر ها به خونه رسید‌.

اورکت یشمی ش رو از تنش دراورد و رو چوب رختی اویزون کرد، شال گردن کرم رنگش رو دور یقه ی اورکت ش پیچید و کلاه فرانسوی ش رو به چنگک چوب لباسی تکیه داد،

خونه تو تاریکی مطلق بود، تنها روشنایی ایی که دیده میشد، لامپ روشن اشپزخونه بود، هری نفس عمیقی کشید و وارد اشپزخونه شد، دستی به موهای نسبتا سردش کشید، هوا داشت کم کم رو به سرما میرفت و هری میتونست بیشتر از هر موجود دیگه ایی این سرما رو حس کنه.

گاهی دوستداشت با کسی حرف بزنه، اما دونستن بعضی چیزا حتی به خود کسی که میخواد بیانشون کنه هم کمکی نمیکنه، اینکه گذشته ت چی بوده یا چه کارایی کردی، چه کمکی میتونه به اینده ت بکنه، وقتی اینده ت یک ثانیه ی بعد از زمان حالته‌.

برای هری خیلی چیزا مسخره و خنده داره، درسته گه به روی خودش نمیاره و خیلی بروز نمیده، اما وقتی لویی رو میبینه دوستداره مثل هر جنتلمن دیگه ایی ، لو رو به قهوه دعوت کنه، یا حتی به یه پیاده رپی اروم تو پارک، اما جنتلمن بودن برای هری زیادی حوصله سر بر و خسته کننده ست، درجواب اینکه هری چجپر ادمیه، یا دوست داشت چه جور باشه، هری واقعا دوستداشت خودش هم بدونه چجور ادمیه، چون دونستن چیزی که نیست راحت تر از دونستن چیزیه مه هست، هری میدونه که جنتلمن نیست‌.

دستی به صورتش کشید ، نمیدونست چقدر طول کشیده که رو مبل نشسته و داره به چیزی که نیست فکر میکنه، به خودش خندید،
چه اهمیتی داره ، تو اشپزخونه رفت و دنبال چیزی برای خوردن میگشت، ویبره ی گوشی ش رو رو میز وسط مبل شنید اما اهمیتی نداد، بحث کاری برای یوقت دیگه ست، نه الان که واقعا داره از گرسنگی پس میوفته، بعد هم میتونه اون پیام رو چک کنه.

مشغول سرخ کردن ناگت های مرغ بود، دوستشون نداشت، تیکه های مرغ کوچیک که با کلی ادویه پوشیده شدن، و طعم خود مرغ اصلا مشخص نیست، اصلا براش خوشایند نبود، اما خیلی چیزا بود که طبق میل هری نبودن و هری فقط اونا رو از بین میبرد.

بعد از تموم شدن غذاش، گوشی ش رو چک کرد، پیامی بود از لویی که هری تو گوشی ش به اسم «استاکر» سیوش کرده بود. بعد از خوندن پیام هری سرش رو به چپ و بعد کمی به راست خم کرد تا به گردنش استراحت بده، البته لبخندی که رو لبهاش ظاهر شده بودن، مثال نزدنی بود،

هری اون شب به لویی هیچ جوابی نداد، میخواست بهش بازم فرصت بده تا هرچه میتونه ازش دور بشه، اما وقتی میخوای سرت به سنگ بخوره، تا قطره های خون رو رو سرت نبینی دست بردار نیستی.

~~~~~~~~~~~

سلام سلااام قشنگا

خوبین؟

این یه پارت تقریبا کوتاه بود برای شناخت بیشتر هری
دوستدارم اروم اروم با لایه های شخصیتی ش اشنا بشین

به شرط نرسیده اما خواستم روند داستان حفظ بشه و یکم بیشتر پیش بره

نظرتونو بهم بگید
مراقب خودتون باشین

۲۵ووت

✨Love you All✨

Silent killer [L.S]Where stories live. Discover now