N i n e

430 109 213
                                    

"یادته هری؟ اون آیینه ی لعنتی رو یادته؟ چقدر سرد بود، ولی من زورت کردم که انگشت هات رو به اون جیوه های سرد بکشی، یادته چقدر میلرزیدی و بغض داشتی؟ قلب خائن کدوممون نمیزد؟ خیلی ترسیده بودی، تو یه عوضیه ترسویی ، اشکاتو اروم با باز و بسته کردن چشمهات پشت پلکهات میکشیدی اما ، اما اخرش یه قطره اشک از بین مژه هات راهش رو به گونه ت پیدا میکرد"

هری تقریبا روبروی آیینه ی حمام ایستاد، دستش روی آیینه بود و دست دیگه ش رو کلافه بین موهاش میکشید، به خودش تو ایینه زل زده بود، طعم گس سیگار رو روی زبونش حس میکرد، سعی کرد اب دهن تلخش رو قورت بده و از سوزش گلوش هیس خفیفی کشید.

دوستنداشت اون روزا رو بیاد بیاره، روز هایی که هری تمام این کالبد خشک رو به شونه میکشید و به دبیرستان میبرد، جایی که شکنجه گاه بینهایت بود، درد های هری حالا سر باز کرده بودن، اگر دستت زخمی بشه، میتونی درمانش کنی، اگر پاهات اسیب ببینه میتونی درمانش کنی، حتی قلبت رو میتونی عمل کنی، اما روحت رو چی؟

یه روح زخمی چقدر میتونه تو کالبدت نفس بکشه؟ چطور میتونی زخم های روحت رو درمان کنی؟ روح هری داشت خون ریزی میکرد ، هری میتونست رد خون رو پشت رگ هاش حس کنه، با انگشت هاش نبض رو دنبال میکرد ، دستهاش بالا و بالا تر رفتن تا به گردن ش رسیدن،

تصویرش روبروی ایینه مدام تار میشد، چشمهاش از اشک پر و خالی میشد، انگار درست وسط راهرو ی اون مدرسه مزخرف ایستاده، درست همونجاست که جیک بهش پوزخند میزنه و شونه ش رو میگیره و محکم به لاکر میکوبتش، هری درد رو تو شونه ش حس میکرد.

اون یه نوجون هفده ساله بود، مثل تمام هم سن و سال های خودش، پر از آرزو و سرمستی بود. دوستداشت بچه ها دوستش داشته باشن، به حرفاش گوش بدن، دوستداشت مورد علاقه ی هم کلاسی هاش باشه.

اما وقتی جیک دستش انداخت و بهش گفت تو‌به درد هیچ کاری نمیخوری، شت هنوز میتونست صدای گوش خراشش رو بشنوه، جیک از علایق هری خبر نداشت، حتی خود هری از علایق خودش خبری نداشت.

جیک به هری گفته بود نمیتونه هیچ دختری رو جذب خودش کنه، و هری با خودش فکر میکرد، جذب شدن چجوری اتفاق میوفته؟ تاحالا خودش جذب کسی نشده بود، دلش برای کسی نلرزیده بود، فقط تو کتابا میخوند که وقتی یه پسر یه دختری رو میبینه دلش میلرزه و این یعنی جذب اون دختر شده‌.

"هر چقدر چشمهاتو ببندی، و گوشاتو بگیری بازم اون جیک اشغال رو میبینی بازم صدای مزخرفشو میشنوی هری، اون روز که پرتت کرد سمت فلیسیتی رو یادته مگه نه؟ ، معلومه که بس نمیکنم احمق، اون روز پرتت کرد سمت اون دختر تازه وارد، "

هری یادش میومد که به فلیسیتی نگاه کرد، دختر چشمهای عسلی درشتی داشت با نگاهی پر از تعجب، هری کمی لباس هاش رو مرتب کرد و از اون دختر معذرت خواهی کرد، اره جیک هولش داده بود اما هری انقدر احمق بود که برای کار نکرده ش میخواست بخشیده بشه.

Silent killer [L.S]Where stories live. Discover now