150

170 19 6
                                    

هارلي:يكي يه خاطره از بچگيم برام تعريف كنه...

استيفن:يه دفعه كه رفته بوديم مهموني تو خيلي كوچيك بودي و مدام از اين طرف به اون طرف ميرفتي و يه جا بند نميشدي
توني براي اينكه گمت نكنه به پشت لباست يه نخ با يه بادكنك وصل كرد و هر جا ميرفتي اون بادكنك بالاي سرت بود و ديگه خيالمون راحت بود كه گمت نكرديم...

هارلي:مطمئنيد من بچه واقعي شما هستم ؟

توني:معلومه كه بچه واقعي ما هستي خل نبوديم كه تورو انتخاب كنيم...

هارلي:...

fun time with avengers 3 (complete✔️)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora