پارت ۱۵

474 108 19
                                    

های گایز
سوری بابت این پارتای سد قول میدم آخراشه

.
.
.

از تاکسی پیاده شد کلاه هودیشو رو سرش گذاشت دستاشو تو جیبش کرد و ب اون سمت خیابون دوید
پشت دیواری قایم شد
شاید امروز میتونست ببینش
چند وقتی بود از اون اتفاق گذشته بود مدارس باز بود و جان چندباری از سهون و وانگ یی سراغ ییبو رو گرفته بود اما هیچکس ازش خبر نداشت
یک هفته ای بود ک بعد از مدرسه اینجا میومد
طبق معمول اون خونه دو طبقه رو زیر نظر میگرفت اما هنوز موفق نشده بود اونو ببینه
امروزم مث بقیه روزها هیچکس اون حوالی دیده نمیشد
اصلا کسی تو اون خونه زندگی میکرد؟
باید مطمئن میشد
با قدمای لرزان و آهسته ب اون سمت خیابون حرکت کرد
ب در چوبی رسید از بالاش سرک کشید وقتی کسیو ندید دسته در و پایین کشید و وارد حیاط شد
یواشکی و رو نوک پا ب سمت پنجره رفت فقط ی نگاه کوچیک بعدش سریع برمیگردم
سرک کشید و از پنجره سایه ای دید
ینی خودش بود...پسرک شیطون و فراری من؟!۰۰۰
لبخند کمرنگی رو لبش نشست و ب منظره روبرو خیره بود که....
دستی از پشت جلو دهنش قرار گرفت و تو گوشش گفت هیش...
دور شونش محکم گرفت و با خودش کشید
با اینکه تقلا میکرد اما کاری از پیش نبرد
وقتی ب انداره کافی دور شد هلش داد و گفت
_ تو کی هستی تو خونه ما چه غلطی میکنی؟!
البته اون که کی بود ب راحتی برای چنگ قابل تشخیص بود قبلا عکساشو تو گوشی یییو دیده بود و مطمئن بود خودشه
نفس نفس زد
_من من...
قبل از اینکه حرفشو ادامه بده
چنگ در حالی ک دستاش تو جیبش میکرد با نیشخند گفت
_اون نمی‌خواد ببینتت
جان ب صورتش خیره شد چقد شبیهش بود اما برخلاف عشقش از چشاش شرارت میبارید و خیلی نا مهربون بود خیلیی سخت نبود که متوجه بشه اون بردارشه
_تو.... میدونی من کیم؟
_البته ک میدونم کیه که تو رو نشناسه هرزه کوچولو
از حرف چنگ یکه خورد عصبی شد و گفت
_ من باید ببینمش توام نمیتونی جلومو بگیری قدمی ب جلو برداشت
چنگ خیز برداشت و در حالی ک دوباره ب عقب هلش میداد اینو گفت
_کجااااا؟!؟
گفتم نمیخاد تورو ببینه
_ولم کن... تو دروغ می...
حرفشو کامل نکرده بود که چنگ اینبار ب گردنش چنگ زد و به دیوار کوبیدش
با چشمایی خشمگینش تو صورتش زل زد و با صدای آروم و سردی گفت
_گوش کن خرگوش کوچولو همین الان از اینحا
گورتو گم میکنی و دیگه هیچوقت  هیچوقت اینورا پیدات نمیشه نه تنها دم در خونه بلکه تا ده کیلومتری اینجام نبینمت حالیت شد؟!
مگه اینکه دلت بخاد صورت خوشکلت برای همیشه خط خطی بشه یا اینکه پاهات بشکنه هوم؟!
فشار دستشو دور گردنش محکمتر شد و با حرص گفت
_ نشنیدم؟!
جان در حالی ک داشت خفه میشد و چشاش ومیبست باشه خفه گفت
چنگ دستشو برداشت
اما چشماش هنوز اونو میپایید و با تنفر بهش زل زده بود از کارش راضی بود
شاید چون تونسته بود زهرشو بریزه....
اون پسره ی دردسر ساز و از خود راضی بلاخره پیش بابا خراب شده بود و بهترین فرصت برای چنگ بود تا اون همه تنفر ک تو وجودش نگه داشته بود رو بیرون بریزه ی جورایی خوشحال بود ک بابا بلاخره از ییبو نا امید شده بود کسی ک همیشه سنگشو به سینه میزد و تو کوچکترین مسائل کاملا افراطی ازش جانبداری میکرد همون پسره  خوبش همون پسر محبوبش
همونی که الان بهش ضربه زده بود همون که دلیل حال بد این روزاش بود
کسی که به خاطرش همه بچها رو به صف میکرد در حالی که بازخواستشون میکرد و انگشت اشارشو ب سمتشون می‌گرفت با تهدید بهشون حالی میکرد با بردار کوچکشون درست رفتار کنند انگار فقط اون بود ک مادرشو از دست داده بود
زندگی رو ب کام بقیه زهر کرده بود تا ب کام اون بچه شیرین باشه
اون پسره ی لوس الان باید ادب میشد

(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false selfWhere stories live. Discover now