پارت ۳۱

457 112 22
                                    


فلش بک
امشب بعد از مدت کوتاهی که از آشنایی و
اعتراف یانگزی میگذشت برای اولین بار با اون تنها شده بود
ییبو همونطور ک قول داد دکمه احساستشو خاموش کرده بود و مثل یک ربات رفتار میکرد ب موقع لبخند میزد به موقع تشکر میکرد به موقع هیجانزده میشد و به موقع حرف میزد البته این رفتار رباتیک هنوز چیز خاصی نبود اون باید خودشو برای بدتر از اینا آماده میکرد برای ارتباط با یک دختر برای بوسیدنش برای لمس تنش و برای خیلی چیزای دیگه...
امشب باید کاری که وظیفه یک دوست پسر بود رو انجام میداد باید به اون دختر حس بهتری میداد البته اینجوریم نبود که همه چیز بهش تحمیل شده باشه
  تا حدودی خودشم کنجکاو بود به خوبی میدونست به اون دختر حس عاشقانه نداره اما بعد از  عشق بازی و تصاحب بدنش همچنان بی حس باقی میموند

 تو این افکار با خودش خلوت کرده بود که یانگزی با تنپوش حوله ای از حمام در اومد
با قدمتی آروم نزدک تخت شد و
درست روبروی ییبو ایستاد
موهاشو پشت گوشش زد گونهاش رنگ گرفتش با لبهای سرخش هماهنگ بود نگاه شرمزده اش رو به زمین دوخته بود
  چند قدمی جلوتر اومد و لبه تخت نشست
  نگاهش رو چشمای متعجب ییبو سر داد...
  ییبو بی توجه به اون دوباره سرشو تو گوشیش فرو کرد کمی گیج بود کمی و خجالتزده
این درسته که یانگزی از خودش مطمعن بود میدونست بدنش به تنهایی واسه تحریک کردن یک مرد کافی هست اما در مقابل ییبو انگار ضعفی وجود داشت پس باید خودش پیش قدم میشد باید میفهمید این همه فرار کردن ها و قایم شدن ها چه دلیلی داره
فقط خجالت و شرم مانعش میشه یا چیز دیگه ای هم وجود داره
  نور اتاقو کم کرد حولشو در آورد و کناری انداخت کنار ییبو درست روبروش نشست
  دستشو دراز کرد و چونه خوش تراشش و میون انگشتاش گرفت و بالا کشید گوشی رو از دستش در آورد رو پاتختی گذاشت
 _ نمیخوای بهم نگاه کنی!؟
  با کمال آرامش و صدای ملایم اون کلماتو ادا کرد
  مردمک چشمای سیاهش تکونی خورد و بالا اومد بعد از برانداز کردن چهرش از صورتش سر خورد و رو بدن برهنش فرود اومد
  غرق شرم و خجالت به اون نگاه میکرد اما قبل از اینکه بتونه عکس العملی نشون بده لبای خوشرنگش اسیر لبهای دخترک شد
_نظرت چیه اونقدرام سخت نبود مگه !؟
اوهوم گفت و برای بوسه دوم پیشقدم شد
هنوز نمیدونست حس خوبی داره یا نه 
از آخرین باری که با کسی در ارتباط بود زمان زیادی می‌گذشت و اینکه الان تحریک شده بود مسأله عجیبی نبود
اما همش همین بود !؟الان رابطه متفاوتی رو تجربه کرده بود شاید با گذشت زمان بهش عادت میکرد یا حتی بهتر میشد...
پایان فلش بک

چرخی توی تخت زد و به ییبوی غرق در خواب نگاهی انداخت
ییبو مست چقد متفاوت بود برعکس همیشه خودش برای داشتن رابطه پیش قدم شده بود؟!! اینجوری بود!!؟
میتونست قسم بخوره که امشب هیجان انگیز ترین رابطه رو تو عمرش تجربه کرده اما ، فقط اگه چیزی که تو اون لحظات شنیده بود ذهنشو منحرف نمیکرد
هضم اتفاقاتی که پیش اومده بود واقعا سخت بود و صدتا فرضیه احمقانه رو تو ذهن یانگزی به وجود می آورد
چرا درست همین الان و یه روز قبل از رسمی شدن همه چیز باید این شکی که مدتها تو دلش جوونه زده بود رشد میکرد
هنوز تو این شک نفرت انگیز دست و پا میزد و به هیچ نتیجه ای نرسیده بود که صدای ضعیفی از مرد کنارش شنید
گوششو نزدیک برد و کمی منتظر شد
_دوستت دارم....
ابروهاش بالا پرید و به چشمای بسته ییبو‌ خیره شد
شوهر آیندش چرخی زد و چشماشو با ملایمت باز کرد دست لرزانشو آروم رو گونه دخترک کشید
_بیبی ...  دیگه تنهات نمیذارم...دیگه نمیترسم به همه میگم ....همه چیزو میگم ...
حالتی بین خواب و بیداری داشت بین مست و هوشیاری
دخترک نتونست جلوی کنجکاویشو بگیره با ملایمترین حالت ممکن گفت
_چیو میخوای به همه بگی!؟!
با صورت بی حس و لحن کشیدش نجوا کرد
_اینکه عاشقت شدم...
لبخندی زد ...پس اینقدر دوسم داره!!وقتی مسته چقد عجیبه!؟!

(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false selfWhere stories live. Discover now