اه شت امروز خیلی دیر از خواب پا شدم اون ساعت لعنتی چرا صدا نداد
همه بچها تو زمین بودن باید سریعتر لباساشو عوض میکرد
با عجله وارد رختکن شد
به سمت کمدش حرکت کرد
تو رختکن کسی رو دید
پشت بهش ایستاده بود
گاد اون جانه؟!؟
پیرهنشو در آورده بود و با یه رکابی مشکی مونده بود
با شنیدن صدای پا ب سمتش برگشت
نگاهی ب ییبو انداخت
متوجه نگاه خیره ییبو روی بدن نیمه برهنش شد
اون عوضی داره ب چی نگاه میکنه ؟!؟!دوبارهههه؟!؟!فلش بک دیروز
بچها تو رختکن مشغول لباس عوض کردن بودند
ییبو لباس پوشیده رو نیمکت نشسته بود و مشغول پا کردن کفشاش بود همونجوری ک گوشش ب غر غرای تائو بود چشماش رو جان ثابت مونده بودجان در حالی که بهش پشت کرده بود دقیقا روبروش ایستاده بود این چند وقته اونو زیاد اینجاها میدید
الان چند وقتی بود ک جان عکاس مخصوص تیم شده بود و در هفته چنباری برای عکسبرداری حضور داشت
مربی جانو مجبور کرده بود هر روزی که عکسبرداری دارن مث بقیه بچها لباس تیم و بپوشهمعلوم نبود چند دقیقس ک ب جان و بدن نیمه برهنش خیره شده ... انگار تو یه دنیای دیگه سیر میکرد
مثل وقتی آدما مشغول حرف زدن ب تلویزیون خیره میشن اونقدرا حواسشون بهش نیست اما انگار هیپنوتیزم شدن و نمیتونن از اون صفحه رنگارنگ چشم بردارن
الان دقیقا برای ییبو همچین اتفاقی افتاده بود ناخودآگاه ب جان زل زده بود و اصلا متوجه اطرافش نبود حتی متوجه آینه کوچکی ک روی در کمدش جا خوش کرده بود ، و جان از اونجا داشت با خشم بهش نگاه میکرد هم ، نبود
_خدایا باورم نمیشه انقد تمرینات فشردس
این هفته باید قید کلاب رفتنو بزنمهر ازگاهی در جواب تائو ک اونم مشغول بود اووهوم میگفت اما مردمک چشماش ب هیچ وجه تکون نمیخوردن و سرجاشون ثابت بودن
_یه هفته بدون الکل و سکس واقعا سختهبلاخره بعد از تموم شدن کارش
با صدای تائو ب خودش اومد_ییبو حواست کجاس؟!
برای ی لحظه از طریق اون آینه با جان چشم تو چشم شد متوجه نگاه پر خشم و صورت برافروختش شد
تازه متوجه شد چه سوتی داده سعی کرد نگاهشو بدزده اما قبل از اینکه صورتشو برگردونه جان در کمد و محکم کوبیدصدای بلندی ایجاد کرد
ابروهای ییبو پرید
_همینجام
در جواب تائو گفت و سرشو برگردوند
جان بدون هیچ حرفی بدون اینکه اهمیتی ب اون نگاههای خیره رو ب روش بده رختکنو ترک کردپایان فلش بک
نیشخندی زد چرخید و مستقیم تو چشای ییبو زل زد
ییبو که متوجه نگاه خیرش شد چشاشو ب طرفی چرخوند و تظاهر کرد ک بهش نگاه نمیکرده اما طولی نکشید ک دوباره خیره ب اون ماتش برد
جان کفشاشو باز کرده بود و گوشه ای انداخته بود
شلوارشو خیلی آروم پایین کشید و رو نیمکت انداخت
الان فقط با یه رکابی مشکی بلند و باکسر جلو ییبو ایستاده بود
ESTÁS LEYENDO
(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false self
Fanfictionمن دیگه نمیدونم باید چی بهت بگم واقعا نمیفهمم کجارو اشتباه کردم هرکاری میتونستم کردم اما... دیگه نمیدونم... واقعا نمیدونم باید چیکار کنم تا بفهمی این راهی ک داری میری تهش هیچی نیست چرا نمیخای بفهمی داری زندگیتو نابود میکنی هیچ آینده ای برای شما...