پارت ۳۳

503 124 43
                                    

فلش بک
آستین لباسشو گرفته بود و مرتب تکونش میداد
_بابایی
_بابایی
_بیدار شو
صدای دلنشین پسر کوچکشو رو شنید
با تعجب از خواب پرید
_ها چیه چی شده
به چشمای معصوم و غمگینش نگاهی انداخت
_من حوصلم سر رفته پاشو بازی کنیم
اهی کشید و کش و قوسی به بدنش داد چرخید چشماشو دوباره بست و گفت
_برو با چنگ بازی کن بابایی خستس
_نهههه نمیخوام با اون بازی کنم
با عجله چشماشو باز کرد و ترسیده نگاهی به پسرش انداخت
_چرا چی شده مگه!؟
_اوم...ان ..چنگ گفت باید درس بخونه نمیتونه باهام بازی کنه
نگاهی به ساعت انداخت دوساعتی خوابیده بود
با بی میلی لب زد
_درس داره !؟مطمئنی؟؟نکنه دوباره اذیتت کرده!!
دستای کوچولوشو به اطراف تکون داد
_نه نه اون درس میخونه کاری نکرده
_اه خدایا
کامل روبروش چرخید و انگشتشو رو بینی فسقلیش کشید
_من که میدونم باز اذیتت کرده چرا میگی نه
هوم!؟ تو چرا انقد مهربونی اخه!؟ هیچوقت ازش شکایت نمیکنی
سرشو پایین انداخت چشماشو چرخوند و چیزی نگفت انگار نمیخواست لو بره
بابا خنده ای کرد
دوباره از تخت آویزون شد و رو باباش خم شد و گفت
_بابایی پاشو دیگه زود باش
با یه حرکت سریع بدن کوچکشو روی تخت کشید لباسشو بالا زد شکمشو غلغلک داد
_میخوای بازی کنی بیا اینم بازی
_ییبو کوچولو از حس مور مور شدن شکمش با جیغ و‌ قهقه زیر دستای باباش وول میخورد و میخندید
بابا پهلوها و شکمشو غلغلک میداد و هر از گاهی بوسه رو گونه های سفید و مخملیش میکاشت
صدای خنده و خوشحالیشون کل خونه رو پر کرده بود
با سر خوشی به تقلای بی فایده پسر کوچکش میخندید غافل از اینکه کسی پشت در ایستاده با حسرت به صدای اون خنده های شیرین گوش میده و آرزو میکنه ای کاش اونم توی اون اتاق جایی داشت
بعد از اینکه حسابی قلقلکش داد اونو بغل گرفت و موهاشو ناز کرد
_خوب شد حوصلت سر جاش اومد!؟
_اوهوم
_آفرین پسر خوب
سرشو پایین انداخت و دیگه چیزی نگفت
_همیشه مامان اینجوری غلغلکش میداد و باهاش بازی میکرد اما الان!!!
با دیدن چهره درهمش ایده ای یه ذهنش رسید!؟
_دوس داری بریم پارک!؟!
چشای درشت و خوشگلش با شنیدن اون کلمه درخشید
_پارک!؟
_آره پارک دوس داری بریم!؟!
دستاشو بالا آورد رو تخت بپر بپر کرد
_آره آره هورا هورا پارک پارک

خندید و گفت
_ خیلی خوب سریع برو آماده شو برو تختو به هم نریز
باشه ای گفت و بدو بدو سمت کمد لباساش دوید از ذوق زیادش لباسارو به هم ریخت و بابا رو صدا زد تا بهترین لباسو رو تنش بپوشونه
چند دقیقه بعد هر دو آماده دم در بودند که با صدای چنگ متوقف شدند
_بابا
برگشت و به چنگ نگاهی انداخت
_هوم چیه چیزی میخوای
دستاشو توهم قلاب کرد و نگاه عصبیشو به زمین دوخت
_منم میخوام بیام
_کجا بیای!؟
جوابی نداد
_من فک میکردم تو امتحان داری و باید درس بخونی مگه همینو به داداشت نگفتی برو درستو بخون من زود میام
_اما
_اما نداره برو
اینو گفت و همراه پسر کوچکش که با نگرانی به برادرش چشم دوخته بود از در خارج شد
.
..

(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false selfWhere stories live. Discover now