قسمت اول: اتاق بهم ریخته

1.8K 294 10
                                    

بعد از ظهر یه روز گرم تابستون بود و یونگی روی تخت ولو شده بود و سعی میکرد علی رقم سرو صدایی که هم اتاقی غرغروش پارک جیمین به راه انداخته بود کمی بخوابه...
صدای به هم خوردن در کمدها و کشوها و هم‌زمان غر زدنهای جیمین بد روی مخش بود.
پس یه کمی توی تخت جا به جا شد وروی آرنجش نیم خیز شد
"هی مینی چقدر صدا میکنی؟ مگه نمی‌بینی خوابم؟"

جیمین بی حوصله گفت
" این که چیز جدیدی نیست. تو همش خوابی"
و بعد با کلافگی ادامه داد
"از بس تو این اتاق رو به هم می‌ریزی... هیچی سر جای خودش نیست."
و با ناله ادامه داد
" پیداش نمی‌کنم"

یونگی بدونه اینکه مهم باشه جیمین دنبال چی می‌گرده دوباره خودش رو روی تخت ولو کرد و با چشمای نیمه بازش به هم اتاقیش نگاه کرد و با دیدن جیمین که تا کمر توی کمد لباسهاش رفته، داد زد.
"یاااااا پارک جیمین داری چه غلطی میکنی؟ اون کشوی منه. تو حق نداری اونجا رو بهم بریزی!"

جیمین که سخت مشغول گشتن توی کشو بود با قیافه‌ی درهمی گفت،
"دیگه از این بهم ریخته تر؟"

و از توی کشو یه شورت که با یه آدامس بادکنکی نسبتا بزرگ به یه لنگه جوراب چسبیده بود رو بیرون کشید و به یونگی نشون داد.

یونگی که دیگه با کراشش چندان رو در بایسی نداشت با بیخیالی چشماش رو بست.
" بزار سر جاش خودم میدونم، اون یه نشونه ی بخصوصه..."

خودش میدونست که داره چرت و پرت میگه.
جیمین با یه پوزخند دوباره اونو توی کشو انداخت و در کشو رو محکم بست.
رفت تا توی کمد رو بگرده و این جوری پسر روی تخت هم با خیال راحت چشم روی هم گذاشت.
اما این آرامش چند لحظه بیشتر طول نکشید، چون دوباره صداها و غرغر کردنهای جیمین شروع شده بود.

یونگی کلافه روی تخت نشست و پاهاش رو از تخت اویزون کرد و نفسش رو با حرص بیرون داد.
به هیکل کوچولو‌ی پسری که تا کمر توی کمد رفته بود و داشت زیر لب غر میزد، نگاهی کرد.
وسوسه شد کمی سر به سر پسر کوچیکتر بزاره.
پس بلند شد و پشت سر جیمین ایستاد و با صدای بم شده پرسید.
"مینی، چیزی که میخواستی رو پیدا کردی؟"
جیمین متوجه نزدیک شدن پسر به خودش نبود،
"نه...پیداش نمیکنم!"

بعد از یه مکث کوتاه غر زد.
"تازه خریده بودمش."
و بعد بیشتر توی کمد فرو رفت.

یونگی که فرصت رو مناسب دید از مچ پاهای جیمین گرفت کمی بلند کرد. پسر کوچیکتر شوکه شد و ناخوداگاه دستاش رو کف طبقه‌ی کمد گذاشت و باصدای لرزون پرسید،
"چیکار می‌کنی هیونگ؟"

یونگی خیلی راحت جیمین سبک وزن رو داخل کمد هول داد و در کمد رو بست(!)

پسر جیغ خفه ای کشید و توی کمد شروع به تقلا کرد.

یونگی با قیافه ی خبیث در حالی که نیشخند روی لبش بود دستاش رو توی جیبش فرو کرد و مثل قاتلهای سریالی خونسرد از جنایتش از اتاق بیرون اومد.

و همزمان زمزمه کرد.
"این تاوان اینکه مزاحم خواب هیونگت شدی..."


پیشی خبیث😈😼

The problems of roomateWhere stories live. Discover now