قسمت بیست و دوم

655 162 17
                                    

چهار تایی سر میز نشسته بودن و هیچ کس حرفی نمیزد.
جونگ‌کوک با سوبین کوچولو مشغول بود و عروسک پولیشی رنگی رو براش تکون میداد. و اون کوچولو هم ذوق میکرد و گاهی برای گرفتن اون شی رنگی هیجانی میشد.

هوسوک و جیمین روبروی هم بودن و هر دو سر به زیر سعی میکردن با هم چشم تو چشم نشن.

یونگی یه آرنجش رو میز بود و دستش زیر چونه‌اش بود. و با دست دیگه‌اش روی میز رینگ آرومی میزد.
و با چشمای گربه‌ایش به هوسوک و جیمین منتظر نگاه میکرد.

"خُب،....
من تا ابد وقت ندارم اینجا بشینم، تا شما دو تا کله خر به این مسخره بازیاتون ادامه بدید...
زود باشید دیگه...آشتی کنید."

و با پاش اروم به هوسوک ضربه زد.

جیمین دستاش رو دور  فنجون قهوه‌ی جلوش گذاشت و رو به یونگی گفت.
"هیونگ، قرار بود فقط خودت و کوک بیایید. من اگه میدونستم کس دیگه‌ای هم باهاتون هست، عمرا میومدم."

هوسوک بلافاصله گفت.
" هیونگ، بهش بگو. من اگه الان اینجام، با زور تو اومدم. اصلاً هم دلم نمیخواست اینجا باشم."

جیمین با لحنی که میدونست لج هوسوک رو در میاره گفت.
"هیونگ ، بهش بگو. حالا که اومده منت‌کشی، اینقدر قیافه‌ی آدم‌های طلبکار رو به خودش نگیره."

هوسوک بلافاصله از کوره در رفت.
"هیونگ، ببین چقدر بی ظرفیته. من کی اومدم منت کشی. شماها من رو بازور خِرکِش کردید، آوردید اینجا.
در ضمن اگه بنا به معذرت خواهی باشه، اونکه باید عذر بخواد، اونه. نه من."

جیمین اینبار صورتش رو به طرف پنجره که سمت چپش بود، کرد و به خیابون نگاه کرد.
"من اصلا با آدم بیجنبه آشتی نمیکنم...."

هوسوک هم به سوبین و کوک که با هم سر گرم بودن نگاه میکرد.
" حالا کی خواست آشتی کنه.
هیونگ، بهش بگو اگه خیلی دلش میخواد من باهاش آشتی کنم...."

و ناگهان کاسه‌ی صبر مین یونگی اعظم لبریز شد. با دست محکم روی میز کوبید و با صدای بلند گفت.
"بس کنید. هی ، هیونگ بهش بگو....بهش نگو..."

سکوت تمام کافی شاپ رو گرفت.
چند تا مشتری و گارسونی که مشغول گرفتن سفارش بود، بهشون چپ‌چپ نگاه کردن.

جونگ‌کوک بیچاره از جا پرید و سیخ توی جاش نشست.

هوسوک و جیمین هر دو از خجالت سرخ شدن و با لبخند مصنوعی، نصفه نیمه به مشتری‌ها باسر تعظیم میکردن و عذر میخواستن.

سوبین کوچولو هم از هیبت فریاد عمو یونگی بغض کرده بود.
بالاخره چشماش پر شدن و لبای ورچیده گریه رو شروع کرد.

اما یونگی نگاه سرزنشگر بقیه رو به جایی تو قسمت پایینش گرفت و خونسرد رو به جونگ‌کوک گفت.
"میشه بچه رو ببری بیرون و چند لحظه منتظر باشی.
لطفاً.."

The problems of roomateWhere stories live. Discover now