قسمت هفدهم: انتقام های ناتمام...

698 168 35
                                    

دیگه از ظهر هم گذشته بود و جیمین هلاک و خسته یه گوشه روی چمن‌های محوطه دانشگاه ولو شد.
هیچ کدوم از کلاسهاش رو نرفته بود.
از صبح توی دانشگاه ، توی سلف ، توی سالن ورزشی و هر جاییکه، ممکن بود کای رو پیدا کنه دنبالش گشته بود.
ولی اثری از کای نبود. حتی به تماسهاش هم جوابی نداد.
تصمیم گرفت به خونه‌اش سر بزنه.
بطری آب رو از کوله‌اش در آورد و سر کشید.
به اطراف چشم انداخت تا شاید آشنایی پیدا کنه تا آدرس خوابگاه کای رو ازش بگیره.
ناگهان گوشی توی جیبش ویبره رفت.
با دیدن شماره دو کیونگسو هیجان زده شد.

سریع تماس رو وصل کرد.
" کیونگسو شی؟ کجایید؟ من از صبح..."

پسر پشت خط حرفش رو نیمه گذاشت.
" جیمین شی. بیا خونه‌ی خودتون. بعدا برات توضیح میدم. فعلا فقط بیا."

و تماس قطع شد.

جیمین خوشحالی چند لحظه پیش رو فراموش کرد.
'یعنی چی که بیا خونه؟
اونجا چکار میکردن؟
نکنه دردسر جدیدی درست کنن؟'

با عجله خودش رو به خونه رسوند.
کلید رو توی در چرخوند.
هنوز کامل وارد خونه نشده بود که گوشیش زنگ زد.
با دیدن شماره ناشناس تماس رو وصل کرد.
صدا تقریبا پچ‌پچ میکرد.
" کجایی هیونگ؟..."

پسر وارد خونه شد و مشغول در آوردن کفش‌هاش بود.
صدا رو شناخت. با نگرانی پرسید.
" کوک تویی؟ چرا یواش حرف میزنی؟ اتفاقی برات افتاده؟ این شماره‌ی کیه؟"

جونگ‌کوک دوباره آرومتر ادامه داد.
" اینا مهم نیست. فقط امشب خونه نیا. گند کارت در اومده.... هوسوک هیونگ رو چاقو بزنی خونش در نمیاد.
نشسته تا برگردی خونه، پوستت رو بکنه. گوشی منم گرفته تا نتونم به تو و یونگی هیونگ خبر بدم. من دارم با گوشی...."

جیمین دیگه به سالن رسیده بود. و با دیدن آدمای روبروش بقیه‌ی حرف کوک رو نشنید.

__________________
یک ساعت قبل...
جین و نامجون با قیافه‌ی گرفته وارد خونه شدن.

هوسوک با بچه مشغول بازی بود.
معلوم بود توی چند ساعتی که با هم گذرونده بودن حسابی به هر دو خوش گذشته.

پسر از خودش ادای گریه در میاورد و پسر کوچولو با صدای بامزه‌ای میخندید.

چیزی نگذشت که خندیدن اون کوچولو باعث شد، حتی جین و نامجون هم به خنده بیوفتن.

هوسوک متوجه حضورشون شد.
"عه...اومدید؟ چی شد؟ حتما کلی به مبلغ اجاره اضافه کرد؟"

نامجون سرش رو به چپ و راست تکون داد.
"این بار دیگه حتی راضی نشد باهاش بحث کنیم."

جین توضیح داد.
"گفت میخواد به ژاپن مهاجرت کنه و قصد فروش خونه رو داره."

هوسوک با لبهای آویزون و قیافه‌ای که هر لحظه ممکنه گریه کنه به بچه نگاه کرد.
" حالا باید چی کار کنیم؟"

The problems of roomateWhere stories live. Discover now