Part 1

227 38 46
                                    


_ نه نه نه نه نههههههههههههههه

لویی: تمومش کن فردی تاملینسون. همین که گفتم. نه و نو هم نداره. اینجا تنها جاییکه قبولت کردن هیچ مدرسه ای شاگرد اخراجی اونم وسط سال قبول نمیکنه اینو بفهم. همینجا هم بخاطر دارسی قبولت کردن

فردی: نه نه نه. من پامو توی اون مدرسه ی کوفتی ن می زا رممممممم.

هری با پیشبند آشپزخانه وارد هال شد: فردی لجبازی نکن. تو که تا حالا اونجا نبودی. اصلا نمیدونی چجور جاییه.

فردی به گوشه ی میز زل زد و گفت: جایی که پسرا زنگ ورزش باله میرقصن چجور جایی میتونه باشه؟

لویی با اخم دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی با صدای چرخیدن کلید توی قفل نگاه همه به در جلب شد. دارسی در را باز کرد و با ذوق گفت: من اومدممم. اوه!

نگاهش به فردی افتاد که روی کاناپه نشسته بود و به او نگاه میکرد. با لبخندی به پهنای صورتش  گفت: سلام فردی. خوش اومدی

فردی پوزخند زد و لبخند دارسی کمی کمرنگ شد.

هری: خب دارسی برادرت فردی قراره یمدت با ما زندگی کنه و فرداقراره با هم برین مدرسه. با مدیر مدرسه هماهنگ کردم کلاس هاتون با هم یکیه پس نیازی به دوباره برنامه گرفتن نیست. دارسی یه کپی از برنامت به فردی بده.

فردی: لازم نیست. من فردا برمیگردم پیش مامان وپیت.

لویی:خدایا به من صبر بده. فردی نمیتونی بر گردی مادرت و پیتر رفتن هاوایی تا یمدت استراحت کنن و از دست خرابکاری های تو نفس بکشن. بعد از تموم شدن سال تحصیلی برمیگردی پیششون. دیگه با من بحث نکن.

فردی اخم کرد و به دارسی که روی مبل یکنفره نشسته بود خیره شد. یک سالی میشد که او را ندیده بود. کمی بزرگتر از قبل به نظر میرسید. چشمانش برق همیشگی را داشت و موهایش به کمرش رسیده بود و لبخند شیرین همیشگی اش روی لبانش بود.

با اینکه یک سال از فردی کوچکتر بود اما بخاطر هوش زیادش جهشی خوانده بود و با فردی همکلاس بود. صدای هری سکوت هال را شکست: شام حاضره

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

آیینه ی جیبی را در دست گرفت و با دقت رژ لبش را شارژ کرد. زین نیم نگاهی به او انداخت

زین: عروسکم تو همینجوری خوشگلی، احتیاجی به آرایش نداری.

خای چشم هایش را چرخاند و گفت: میدونم ددی. فقط میخوام علاوه بر خوشگل بودن خاص هم باشم.

زین آهی کشید و زیر لب گفت: اینا همش تاثیر اون جیجی خودشیفتس. بچمم مثل خودش بار آورده.

خای: چیزی گفتی ددی؟

زین: نه عشق ددی داشتم موزیکو زمزمه میکردم. آها! بالاخره رسیدیم. پیاده شو خوشگلم.

خای با عشوه از ماشین پیاده شد و به نمای مدرسه و بچه ها با ب تفاوتی نگاه کرد. زین قدمی به سمت او برداشت و خواست او را صدا کند که صدای آشنایی توجهش را جلب کرد

_مواظب خودت باش تدی بر

_بابااااا

_باشه ببخشید. حالا برو تا دیرت نشده

_خدافظ

_خدافظ عزیزم

زین آهسته برگشت و به آشنای قدیمی خیره شد. لیام که سنگینی نگاه کسی را روی خودش احساس می کرد، برگشت و با زین رو به رو شد. لحظه ای با شوک به هم خیره شدند ولی بلافاصله لیام دستهایش را باز کرد و سمت زین رفت.

_زیییییین

_هی لیام

و دو مرد یکدیگر را در آغوش گرفتند.

لی: واو. کی اومدی لندن؟ پسر دلم برات تنگ شده بود.

از یکدیگر جدا شدند و لیام متوجه دختر نوجوانی که کنار زین ایستاده بود شد. دستش را به سمت او دراز کرد

لی: و این خانم جذاب باید خای باشه. من لیامم

خای: میدونستم

و دست لیام را کمی فشرد.

لی: واقعا میدونستی من لیامم؟

خای: نه اینکه جذابمو میدونستم. احتیاجی به گفتن نبود

لیام از ته دل خندید ولی وقتی صورت جدی خای را دید تک سرفه ای کرد و باقی خنده اش را خورد. زین پوفی کشید و سرش را تکان داد.

لی: خب، نظرتون درباره ی قهوه چیه؟ یه کافه ی دنج این اطراف میشناسم.

زین: عالیه فقط من باید برم شرایط درسی خای رو به مدیر مدرسه توضیح بدم. زود برمیگردم. بعدش بریم

لی: باشه من همینجا منتظرت میمونم.

و با نگاهش پدر و دختر را تا در مدرسه دنبال کرد.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

این اولین تجربه ی فف نویسی منه

پس انتظار بالایی ندارم

ولی این دلیل نمیشه لایک و کامنت یادتون بره هاااااا

😘بوس بوس😘

legacies of OneDirectionWhere stories live. Discover now