5- دوستی

621 154 14
                                    


جلوی اتاق 36 ایستادند. 
وقتی مرد در را باز کرد, دو پسر در اتاق بودند کهبا تعجب به آنها خیره شده بودند, لحظاتی در سکوت گذشت, مرد گفت؛ اینجا اتاقته, ایندو تا هم اتاقیتن, پسرها این ژانه, ژینگ چن تو بزرگتری, حواست باشه هم به اتاقتونهم به رفتاراتون, حوصله دردسر نداریم, فهمیدین؟
ژان را به داخل اتاق هول داد, در را بست و رفت.ژان همچنان جلوی در اتاق ایستاده بود. ژینگ چن در حالیکه لبخندی به لب داشت بهسمتش آمد.
"ژانخوش اومدی, من همونطور که شنیدی ژیائو ژینگ چن هستم و یازده سالمه" و درحالیکه به پسر نشسته روی تخت بالایی که با اخم به آنها خیره شده بود اشاره میکرد,ادامه داد:" اسم اون پسر اخمو هم ژو یانگه و هفت سالشه, بیا دوستهای خوبیبرای هم باشیم تو چند سالته؟" مکثی کرد و با همان لبخند گفت:"البته اگهدوست داری بگو"
ژان هم متقابلا لبخندی زد و گفت:" من شیائو ژانمو هفت سالمه, از آشنایی باهاتون خوشبختم,امیدوارم بتونم دوست خوبی باشم." به  پسر بزرگتر که قدی بلندتر از هر دویشان داشت و لاغر اندام بود نگاهکرد. لبخند او آرامش خاصی داشت و همان ابتدا ژان را مجذوب خودش کرده بود. ژینگ چنتخت ژان را که تک نفره و سمت مقابل تخت خودشان بود نشانش داد.
ژان به سمت تختش رفت, وسیله ای به همراه نداشت,قرار بود برای او لباسها و لوازم ضروریش را بفرستند. تنها در سکوت نگاهی به بالشتو ملحفه ها انداخت و نشست. احساس میکرد کسی به او خیره شده, سرش را بالا آورد. ژویانگ که در تخت بالایی ژینگ چن روی تختش دراز کشیده بود, با ابروهای در هم کشیدهبه او نگاه میکرد. 
" اینجاباید خیلی مواظب رفتارت باشی ژان, اول اینکه هر کار نا خوشایندی از نظر اینها,باعث میشه مدت زمان رفتنت از اینجا طول بکشه. رو راست بگم بهت, از خداشونه که طولبکشه و بیشتر پیششون بمونی. بچه های اینجا غالبشون مشکل دارند فقط یه تعداد ازشانس بد روزگار اینجا افتادن. میتونم بپرسم چند سال واست زدن؟"
ژینگ چن در حالی که همچنان لبخند به لب داشت اینحرفها را به ژان میگفت.
"من من5 سال, اما خانواده ام گفتن میان دنبالم"
صدای خنده ی کوتاهی که بی شباهت به پوزخند نبودتوجه دو پسر را جلب کرد. ژو یانگ که حالا به پشت روی تختش خوابیده بود و به سقفاتاق نگاه میکرد میگفت:" احمقی چیزی هستی؟ البته از جلوی در که دیدمت فهمیدماحمقی, هرکسی اینجا بیاد بر نمیگرده, مگه اینکه واقعا خوش شانس باشه و حکمش تمومشه و بره, البته اگه شانس بیاره. هیچ کی دنبالت نمیاد,منتظر نمون الکی"
ژان که در طول روز دومین بار بود این حرف را میشنید, انگار واقعیتی را که از سالن دادگاه حس کرده بود به عینه در کلام دو نفرشنیده است, ناخواسته اشک از چشمانش سرازیر شد.
"ژویانگ, بس کن" ژینگ چن با تحکم و عصبانیت گفت, به سمت ژان رفت, مقابلش رویزمین زانو زد, دست راستش را در دستان بزرگ خود گرفت و دست چپش را بر روی گونه هایژان کشید, اشک هایش را پاک کرد. لبخندی زد و گفت:" از حرف ژو یانگ ناراحتنشو, خدا رو چه دیدی, شاید تونستن و زودی اومدن دنبالت! ها؟؟ الان به این چیزهافکر نکن. ما الان یه خانواده ایم, یه خانواده سه نفره, پس نگران نباش, تنهانیستی,باشه؟ از چیزی نترس, با من و ژو یانگ بمون همیشه, قبوله؟"
ژان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و اشکهایشرا با پشت دستش پاک کرد.
از آن روز, ژان احساس میکرد که صاحب خانواده ایواقعی شده است. همه ی سختی هایی که زندگی در آن محیط برای او داشت اما عاشق لحظاتیبود که در کنار ژو یانگ و ژینگ چن بود. اوایل ژو یانگ او را اذیت و مسخره می کرداما کم کم فهمید که پشت چهره ی خشمگین و سرد او پسری مهربان وجود دارد, پسری کهدلبسته ی هم اتاقی بزرگتر خود شده بود و او را همه ی زندگی خود می دانست پس طبیعیبود که حضور ژان را برای خود خطری می دانست و به رابطه ی این دو حسادت می کرد. باهمه ی اذیتهایش, چند دست لباسش را که اندازه ی ژان هم بود به او داد و گاهی کمکشمی کرد, اما دوست نداشت ژان زیاد به ژینگ چن نزدیک شود.
ژان کم کم باور کرد که کسی به یاد او نیست و بهدنبال او نخواهند آمد. 
پس از هر شب کابوس دیدن و بیدار شدن به وسیله یهم اتاقی هایش, شبی دلیل محکومیت و حضورش در کانون اصلاح و تربیت را برایشان تعریفکرد, و در همان شب نیز فهمید که دلیل محکومیت هم اتاقی هایش چیست.
ژو یانگ کودکی یتیم بود که در کلیسا بزرگ شده بودولی از همان 6 سالگی از جیب و کیف حاضران در کلیسا دزدی میکرد, اما این همه ی دلیلمحکومیتش نبود. او روزی کودکی 5 ساله را به قصد کشت با مشتانش تا می توانست, زد وآب نباتی را که گویا برای همان کودک بود در حلق او فرو کرد که اگر کشیش کمی دیرترمی رسید احتمالا کودک خفه شده بود. کمی بعد تعریف کرد که پدر همان کودک قصد تعرض وآزارش را داشت و او را با همان آبنبات فریب داده بود. اما او توانست فرار کند وبرای تلافی آن کار را کرد. برای او 6 سال حبس حکم کردند.
ژینگ چن داستانی متفاوت داشت. او برای دفاع ازبرادرش به صورت کاملا اتفاقی دچار قتل شده بود. برای او نیز 7 سال حبس تعیین کردهبودند.
یکسال از حضور ژان در کانون گذشت و این سه پسر بهحضور هم عادت کردند, بارها به خاطر هم توبیخ شدند و کتک خوردند. ژان از ژو یانگجیب بری یاد گرفت و ژینگ چن و ژو یانگ از ژان نقاشی کردن. در تیم فوتبال عضو شدندو بازی می کردند. 
همه چیز انگار خوب بود و هر سه فارغ از این موضوعبودند که چشمی آنها را زیر نظر دارد, مخصوصا ژان را.

نظر فراموش نشه دوستان

GRAY خاکستری (ییژان)Where stories live. Discover now